مجله نوجوان 245 صفحه 10

بودن حموم شبها مال جنهاس، روزها مال آدما.» نگاهی به آرش میاندازم. بدنش را جمع کرده لای بازوانش. بابابزرگ ادامه میدهد. - «اون زمون مشکینشهر یه دونه حموم داشت. یه حموم بزرگ. حسینآقا حامامی7 بود اسمش. پینهچی بابا صبح آفتابنزده رفته بود حموم. تو حموم کسی نبوده، بابا نیگاه میکنه اطراف تا شیرمحمد رو پیدا کنه. شیرمحمد دلاک حموم بود. بابا، نگاه که میکنه، میبینه یه نفر لنگ بسته دور کمرش و داره مییاد، اما شیرمحمد نیست. میپرسه: شیرمحمد کجاست؟ مردی که لنگ بسته بود دور کمرش با صدای زیر، مثل صدای گنجشک، میگه: شیرمحمد مریض بود. من عوضش اومدم. بابا میپرسه: تو رو تا حالا تو مشکین ندیدم. غربیهای؟ دلاک غریبه میگه: از همین دور و بر اومدم نگران نباش. بابا میشینه و دلاک پشتشو کیسه میکشه. بابا یه دفه میخنده.» همه میخندیم. آرش خندیدن ما را میبیند و او هم میزند زیر خنده. - «دلاک میپرسه؛ به چی میخندی؟ با صدای زیر میپرسه.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 10