مجله نوجوان 245 صفحه 11

مثل اینکه یه گنجشک از دهن آدم حرف بزنه. بابا صدای زیر دلاک رو میشنوه و فکر میکنه دلاک یا مریضه یا خروسک گرفته. میگه؛ دروغ بودهها. دلاک میپرسه؛ چی دروغ بوده؟ پینهچی بابا میگه: میگفتن شبها حموم مال جنهاس، دروغ بوده. من که آفتابنزده اومدم، جنی ندیدم. دلاک میگه؛ خب، شاید صبح شده بوده اومدی. بابا میگه؛ نه بابا! همین الانش هم صبح نشده. بعد میپرسه، یعنی الان آفتاب زده؟ دلاک میگه؛ بذار نیگاه کنم. بعد سرش را میکشه بالا. گردنش دراز میشه و سرش می رسه به سقف. از سوراخ سقف سرش رو میبره بیرون و آسمون رو نیگاه میکنه. بعد سرشو برمیگردونه طرف بابا و میگه؛ راست میگی هنوز صبح نشده. پینهچی بابا گردن دراز دلاک رو میبینه و سرش رو، که از سوراخ سقف رفته بود بیرون. همون موقع میبینه چند قطره آب از سقف دارن میافتن پایین، اما نمیافتن، همون طور موندن وسط هوا و خشکشون زده. سرش رو میاندازه پایین. چشمش میافته به پاهای دلاک. میبینه دلاک عوض پا سـم داره. ترس برش میداره. با ترس و لرز دست دلاک رو میگیره تا قطرههای آب رو نشونش بده. میبینه دستش از بدن دلاک عبور کرده و بهراحتی از طرف دیگه بیرون اومده. اینارو که میبینه تازه میفهمه زیر و نازک بودن صدای دلاک نشونه چییه.» بابابزرگ ساکت شده است. ترس توی تاریکی حیاط سایه انداخته است. میپرسد: «میدونین نشونه چی بوده؟» همه ساکت هستیم. عسگر8 آرام میگوید: «دلاک جن بوده.» میگوید و نفس عمیقی میکشد. بابابزرگ آرام میگوید: «درسته. جن بوده.» میگوید و بعد ادامه میدهد. - «پینهچی بابا این رو که میفهمه، ترس میدوه تو دلش. دلاک سرش رو برمیگردونه جای اولش. رو میکنه به بابا و میگه؛ چه بوی خوبی میدی پینهچی بابا! پینهچی بابا میخواد بپرسه اسم من رو از کجا میدونی؟ اما میبینه زبونش بند اومده. دلاک شروع میکنه به بو کردن بدن بابا. بابا از ترس داشته زهرهترک میشده، از جا کنده میشه پا میذاره به فرار.» بابابزرگ مکث میکند و باز هم توی دستمال بزرگش دماغ میگیرد. آرش اطراف را نگاه میکند. مرا که دید، چشمکی میزنم و میخندم. او هم میخندد. بابابزرگ ادامه میدهد. - «بابا از حموم مییاد بیرون و از جنتسرا تا اورتا چارراه9 میدوه. میگن اولهای آبان بوده، قیرو آیی10. خیابون رو مه گرفته بوده. پینهچی بابا، بین مه، ناگهان کسی رو میبینه. دقت میکنه می بینه طرف لباس پاسبانی پوشیده. خوشحال میشه، تو گرگ و میش صبح با خودش میگه خوب شد، لابد دهقان پاسبانه. فریاد میزنه دهقان! دهقان! دهقان پاسیوان11! نزدیک که میشه میبینه دهقان نیس. یه پاسبان غریبهاس. پاسبون هم بابا رو میبینه. نگاهی بهش میاندازه و با اخم میپرسه؛ چرا لخت اومدی تو خیابون مرتیکه؟» بابابزرگ اینجای حرف با صدای بلند میخندد. ما هم میخندیم. همه با هم. - «بیچاره بابا، از حموم که میخواسته فرار کنه، از ترس نتونسته بودد لباس تنش کنه. همون طور فیته12 رو دور بدنش پیچیده و با یه دست نگه داشته بود. پاسبان که حرف میزنه، پینهچی بابا متوجه میشه اون هم با صدای زیر، مثل جیکجیک گنجشک، حرف میزنه. اما به روی خودش نمییاره. ترسیده بوده بیچاره، جریان دلاک رو تعریف میکنه. پاسبان خودش رو میچسبونه به بابا و شروع میکنه به بو کردنش. در همون حال میگه ببین گردنش از این هم درازتر بود؟ بعد سرش رو میکشه بالا. اونقدر بالا که کلهاش میخوره به ستارهها.» بابابزرگ، سرش را بالا میگیرد و سعی میکند گردنش را سمت آسمان دراز کند. همه میزنیم زیر خنده، بابابزرگ سرش را یک طرفی میکند و گوش راستش را میگیرد سمت ما. - «ها؟» داد میزنیم. - «هیچ چی.» بابابزرگ ادامه میدهد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 11