مجله نوجوان 245 صفحه 12

«پینهچی بابا این رو که میبینه بیشتر میترسه و شروع میکنه به دویدن. یه کم که میدوه میبینه پاهاش از زمین بلند شده و داره تو آسمون میدوه. اونقدر میدوه که میرسه به ستارهها، هنوز هم، همونجا داره میدوه.» بابابزرگ باز هم مکث میکند، نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد. - «پینهچی بابا، مغازه نداشت، تو پیادهروی اورتا چارراه، وسایلش رو میچید کنار خیابون و همونجا کفاشی میکرد. مغازهدارهای دور و بر میگفتن روز قبل از اون جریان، یه نفر از ده آللی اومده بودکفش تعمیر کنه، وقتی دیده بود بابا چه بیخیال سوزن به چرم فرو میکنه، گفته بود، مواظب باش بابا. دور و بر کفاش جماعت جن زیاده. جنها عاشق چرم هستن. میرن لای چرمها میخوابن. گفته بوده وقتی میخوای سوزن فرو کنی به چرم اول بسمالله بگو. اما بیچاره بابا خندیده بود. سوزنش رویه دفه فرو کرده بوده توی چرمها و گفته بوده این هم نثار ماتحت آقاجنه. همون وقت اونایی که دور و بر بابا بودن میشنون از لای چرمها صدای جیرجیری بلند شده، انگار که گنجشکی از ته دل جیغ بکشه. همه وحشت کرده بودند، اما بابا، خندیده بود. خندیده و گفته بود صدای چرمه. چرم خشک وقتی ببرنش این صدا رو میده.» همه ساکت هستیم. آخرهای قصه است. حالا بچهها گوش به گلمحمد دارند و نگاه سمت میتباخ13، تا ببینند اوریننه کی دمکش دیگ را برمیدارد و پلو را میکشد. زیرچشمی آرش را نگاه میکنم. چند لحظه به بابابزرگ خیره میشود. بعد میپرسد: «اگه پینهچی بابا رفته نزدیک ستارهها اینها رو واسه کی تعریف کرده؟ شما از کجا فهمیدین اینها رو؟» بابابزرگ گوش راستش را میگیرد سمت او. - «ها؟» آرش سئوالش را با صدای بلند تکرار میکند. بابابزرگ طرف او خم میشود. - «همین رو من هم، بچه که بودم از بابابزرگم پرسیدم. بعد اون میدونی چیکار کرد؟» آرش شانه بالا میاندازد. - «نه.» بابابزرگ میگوید: «این رو که پرسیدم بابابزرگم همچی...» سیلی ملایمی میزند توی گوش آرش. - «زد تو گوشم. همینطور که من الان زدمت.» همه میخندیم. آرش هم چند لحظه بر و بر نگاه میکند و بعد میزند زیر خنده. بابابزرگ ادامه میدهد. - «البته من یواش زدم، اما اون موقع رسم بود بچهها رو خیلی محکم بزنن. خدا بیامرز بابابزرگم اون سیلی رو طوری زد که... که گوش چپم کر شد. هنوز هم کره.» بابابزرگ این را میگوید و میزند زیر خنده. ما هم میخندیم. آرش هم چند لحظه نگاه میکند و بعد شروع به خنده میکند. بابابزرگ میگوید: «الان نه اینکه حرف شماها رو نشنوم. میشنوم اما با صدای زیر، مثل جیکجیک گنجشک.» باز هم میخندد، ما را نگاه میکند و میگوید: «آره. صداهاتونو مثل صدای گنجشک میشنوم، فقط خدا رحم کرده گردنهاتون دراز نیست. اگه گردنهاتون دراز بود باید پا میشدم، با همین زیرشلواری از خونه فرار میکردم. اینطوری.» با این حرف بلند میشود، دور حیاط شروع به دویدن میکند و داد میزند: «دهقان! دهقان! دهقان پاسیوان!» ما هم دنبالش میدویم. هوا خنک است. شب است، شب تابستان مشکینشهر. پاورقی: 1. ننه رقیه 2. داستان پهلوانی 3. درختان تبریزی 4. قصه 5. قصه نه، داستان پهلوانی. چاخاننامه 6. بابا پینهدوز 7. حمام حسینآقا 8. اصغر 9. چهارراه وسط 10. نام آبانماه در زبان ترکی 11. پاسبان 12. لنگ حمام 13. آشپزخانه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 12