مجله نوجوان 245 صفحه 14

استقبالکنندگان یک جور با بابابزرگ برخورد میکرد. عمو بدون آنکه صورتش با صورت آقاجون برخورد کند تندتند شانههایش را به شانههای بابابزرگ مالید و رفت کنار. بابابزرگ گفت: دعوا میکنی یا روبوسی؟ پسرعمو تا دید بابابزرگ به طرفش میآید گفت: ببخشید حاجآقا! دستهایم کثیف است. بابابزرگ گفت: مگه هنوز هم ماهی یه بار حموم میری؟ دیگه باید اخلاق بچگیها تو بذاری کنار. بعد نگاهی به صورت پسرعمو انداخت و گفت: خدارو شکر دماغت مثل بچگیهات آویزون نیست. پسرعمو که از خجالت سرخ شده بود گفت: زیارتتون قبول! بابابزرگ گفت: قبولی زیارت به خدا ربط داره. تو برو دستهاتو بشور که مردمو مریض نکنی. پسرعمو بیشتر سرخ شد. بابابزرگ آمد طرف من. تا دیدم به طرفم میآید لب و لوچهام را آویزان کردم و گفتم: آخ... آخ... آقاجون... زیارت قبول... آقاجون گفت: چرا آخ آخ میکنی. روبوسی که درد نداره. گفتم: نه آقاجون! من سرما خوردم. میترسمروبوسی کنم شما هم مریض بشین. بابابزرگ گفت: چه عجب بالاخره یه بار هم که شده به فکر سلامتی من افتادی. کاش که اون وقتها که ترقه میذاشتی توی کفشهای من به این فکرها بودی. بعد کمی دور و برش را نگاه کرد و گفت: پس داییات کو؟ دور و برم را نگاه کردم. بابابزرگ راست میگفت دایی نبود. با تعجب گفتم: اِ... آقاجون راست میگوییها! دایی همین جا بود. یه هویی کجا رفت؟ یکدفعه صدایی را از بالکن روبرو شنیدیم. - سلام آقاجون! زیارت قبول. همه به بالکن روبرو نگاه کردیم. خندهمان گرفته بود. دایی برای روبوسی نکردن عجب راهی انتخاب کرده بود. بابابزرگ گفت: بچه تو اون بالا چهکار میکنی؟ دایی گفت: آخه آقاجون! به من گفتند تو نباید روبوسی... مامان که دید دایی دارد خراب میکند فوری گفت: لابد کسی بهش تنه زده، بچه پرت شده اونجا! بابابزرگ کمی چپ چپ به مامان نگاه کرد و گفت: دختر مگه عقل از سرت پریده؟ اگه به آدم تنه بزنند پرت میشه پایین نه بالا! مامان که حسابی ضایع شده بود زد تو صورت خودش و گفت: آخ... حواس رو ببین. میگم چرا قضیه یه کم عجیبه! اوضاعی شده بود که نگو و نپرس. اگر کسی از آن صحنه فیلم میگرفت یک فیلم کمدی ناب از تویش در میآمد. خلاصه هر طور که بود از زیر بار روبوسی خلاص شدیم و بابابزرگ را با سلام و صلوات به خانه بردیم. * * * هنوز دو روزی از این ماجرا نگذشته بود که یک شب بابا به تب و لرز شدیدی دچار شد و افتاد توی رختخواب. ما که تا حدودی ترسیده بودیم زنگ زدیم به خانهی عمو تا از او چاره بخواهیم و ببینیم بیماری بابا چیست که متوجه شدیم عمو خودش هم دو روز است توی رختخواب است. رنگ از روی همهمان پرید. بعدازظهر همان روز زندایی با

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 14