مجله نوجوان 245 صفحه 15

ناله و فغان به خانهی ما آمد که چه نشستهاید که دایی و پسرداییتان آنفلوانزای خوکی گرفتهاند و من خانه خراب شدم. دیگر برای همهمان مثل روز روشن بود که آقاجون کار خودش را کرده و طایفه را به سوی مرگ و نیستی برده. زندایی همانطور که گریه میکرد و توی سر و کلهی خودش میکوبید گفت: من میدونستم. میدونستم این آقاجون بالاخره زهر خودشو میریزه. بالاخره خوکش به ما سرایت کرد. مامان لبش را گاز گرفت و گفت: این حرفها چیه زنداداش! چه ربطی به بابای من داره؟ مامان این حرف را زد اما خودش هم میدانست که اگر آنفلوانزایی باشد از بابابزرگ سرایت کرده. زندایی گفت: من میگم اینطوری نمیشه بیایید آقاجون رو توی قرنطینه نگه داریم. هم آقاجون رو و هم اقوامی که خوکی گرفتهاند. مامان گفت: وا... مگه میشه آقاجونو یه جا نگه داشت؟ سقف قرنطینه رو روی سر همه خراب میکنه. آقاجون که اهل یه جا نشستن نیست. تازه ما نگران بودیم که توی مکه هم تاب نیاره و بزنه بره یمن و فلسطین و اردن. بابا با همان حال خرابش دهان باز کرد و گفت: ول کنید این حرفهارو. اول از همه برید یه دکتر بیارید تا همهی فامیل رو معاینه کنه. زندایی گفت: من تا آقاجونو نندازم توی قرنطینه دست بر نمیدارم. اگه همینطور پیش بره پسفردا من و بچههام همه خوکی میشیم. بعد سریع بلند شد رفت طبقهی دوم که محل اسکان بابابزرگ بود. ما همه نگران بودیم که الان چه اتفاقی خواهد افتاد. هیچ کداممان جرأت نداشتیم همراه زندایی به طبقهی بالا برویم. اصلاً هیچکدام از اقوام جرأت رویارویی با بابابزرگ یا زندایی را نداشتند. در شاهنامهی فامیل، یکی از آنها رستم بود و دیگری افراسیاب. همینطور که داشتیم با نگرانی به هم نگاه میکردیم یکدفعه دیدیم سر و صدایی از طبقهی دوم بلند شده که نگو و نپرس. بابا با زاری به من گفت: بچه برو بالا ببین این دو تا خون راه نیندازن. تروفرز پلهها را دو تا یکی رفتم بالا. دیدم زندایی کنار اتاق بابابزرگ ایستاده و دارد با او بگو مگو میکند. - آقاجون با زبون خوش برو توی اتاق. باید چند روز توی این اتاق بمونی وگرنه همهمون نابود میشیم. آقاجون که فاصلهی ایمنی را رعایت کرده بود و در سه چهار متری زندایی ایستاده بود جواب دادکه لااله... آخه چرا زور میگی. ساواک زمان شاه نتونست منو بندازه زندان اونوقت تو میخوای منو توی این اتاق زندانی کنی؟ عجب دوره زمونهای شده. ایهاالناس یکی به داد من برسه. دیگه از دست عروسمون هم آسایش نداریم. از زمان شاه هم بدتر شده. صد رحمت به ساواک. یکدفعه زندایی که از بس عصبانی بود و قرار مدارها را فراموش کرده بود داد زد: آقاجون بیا برو توی اتاق اینقدر اذیت نکن. تو آنفلوانزای خوکی گرفتهای. همهمون رو مبتلا میکنی. با این حرف زندایی همچین کوبیدم توی کلهی خودم که نزدیک بود دندانهایم بریزد توی دهانم. گفتم: وای! زندایی چرا گفتی؟ آقاجون با این حرف زندایی یکدفعه دستش را گذاشت روی قلبش و گفت: چی... من...! ... من آنفلوانزای خوکی... و ما تا آمدیم به خودمان بجنبیم آقاجون غش کرد و دراز به دراز افتاد وسط هال. * * * آقای دکتر با لبخند و آرامش همهی فامیل را که بابا با زحمت و با آن حال خرابش توی خانهی ما جمع کرده بود معاینه کرد. بعد از معاینهی طولانی عینکش را از چشمش، گوشی را از گوشش و ماسک را از دهانش برداشت. دستکشهایش را هم از دستش درآورد و با لبخند گفت: همهی شما آنفلوانزا گرفتهاید. اما نه آنفلوانزای خوکی. این بیماری فقط یه بیماری جزئیه. یعنی همون آنفلوانزای فصلی که این روزها همه گرفتهان. ظاهراً یکی از شما دچارش شده و به بقیه انتقال داده. اما خوشبختانه بابابزرگ سالم سالمه و هیچ بیماریای نداره. ظاهراً از ترس گرفتار شدن آنفلوانزای خوکی همهتون از بابابزرگ دوری میکردید. به خاطر همین ایشون سالم موندن. بهتره به همین روش ادامه بدین ایشون در طبقهی دوم بمونن. شما هم به مدت یک هفته در خانههاتون استراحت کنید. آقای دکتر اینها را گفت و بعد کیف و دفتر و دستکش را برداشت و خداحافظی کرد و رفت. ما ماندیم و خودمان. همه به هم نگاه کردیم. رویمان نمیشد به بابابزرگ نگاه کنیم. من زیرچشمی نگاهی به بابابزرگ انداختم. دیدم دست برد کمربندش را از کمرش باز کرد و داد زد: من میرم طبقهی بالا. شما اگه پاتونو بذارید اونجا با همین کمربند سیاهتون میکنم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 15