مجله نوجوان 245 صفحه 16

خندههای زورکی عصمت شهبازی خون میگویند اسکاتلندیها خسیس و پولدوستند. روزی فردی از کشور دیگری به اسکاتلند رفت. در یکی از خیابانهای پایتخت تصادف کرد و بستری شد. دکترها اعلام کردند که باید فوری به بدن این خارجی خون تزریق شود. یک اسکاتلندی داوطلب شد و مقداری از خون خود را به فرد خارجی داد. فرد خارجی هم بعد از مداوا، پانصد دلار به یارو جایزه داد. سال بعد دوباره همین اتفاق افتاد و همان فرد خارجی به خون احتیاج پیداکرد. مرد اسکاتلندی قبلی به طمع پول دوباره به او خون داد. فرد خارجی بعد از مداوا پنج دلار به اسکاتلندی جایزه داد. مرد اسکاتلندی با تعجب گفت: ولی پارسال صد برابر این پول به من جایزه دادید؟ فرد خارجی با لبخند گفت: آخه امسال فرق میکند. امسال خون اسکاتلندی در رگهای من جریان دارد. شنا از وسط پارکی آب زلال و خنکی میگذشت. یک روز مردی که به آن پارک آمده بود هوس کرد در آن آب شنا کند. به خاطر همین لباسهایش را درآورد. اما همین که خواست به میان آب بپرد، یکی از نگهبانان پارک به او گفت: آقا اینجا شنا ممنوع است. مرد نگاهی به جمعیتی که داشتند او را نگاه میکردند انداخت و گفت: پس چرا قبل از این که لخت شوم این را نگفتید؟ نگهبان جواب داد: آخه لخت شدن که ممنوع نیست! پرتاب قاضی به مرد گفت: برای چه میخواهی از همسرت جدا شوی؟ مرد گفت: آخه آقای قاضی توی این چند سال کارش این بوده که هر چی دم دستش میبیند به طرف من پرتاب میکند. قاضی گفت: پس چرا الان میخواهی طلاقش بدهی؟ مرد جواب داد: آخه تازگیها نشانهگیریاش خیلی خوب شده.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 16