مجله نوجوان 245 صفحه 23

گربههای بیچشم و رو به ماهیها رحم نمیکنند. حرفهای مرا گوش نکردی...» دلم به حال پسر و دختر سوخت. عیدشان را خراب کرده بودم. واقعاً عجب گربهی احمقی هستم. به خاطر شکمم دو نفر را ناراحت کردم. اینطور شد ک به فکر افتادم بروم و برای این بچهها ماهی پیدا کنم تا عید به آنها خوش بگذرد. رفتم و رفتم تا به یک مغازهی ماهیفروشی رسیدم. سر مغازهدار توی مغازه شلوغ بود. توی ظرف بزرگ شیشهای پر از ماهیهای کوچک و بزرگ بود. ظرف، کنار مغازه بود و درش هم باز بود. پریدم و سه تا ماهی را شکار کردم و پا به فرار گذاشتم؛ اما چشمتان روز بد نبیند. یک سنگ گنده خورد روی سرم. آخی کشیدم و ماهیها را با دهانم بردم. چند بار هوس کردم که ماهیها را بخورم؛ اما یاد آن پسر و دختر بیماهی افتادم. بالاخره به خانهی دختر و پسر رسیدم. روی دیوار ایستادم چند بار میومیو کردم. پسر آمد بیرون. تا مرا دید، یک لنگه دمپایی برداشت تا به طرفم پرت کند. داد زدم: «نزن! جان آبجیات نزن! مرا ببخش!» پسر با تعجب پرسید: «تو حرف میزنی؟» گفتم: «آره، خواهش میکنم مرا نزن!» بعد دو تا ماهی قرمز را انداختم توی حیاط و گفتم: «بیا. این دو تا ماهی برای شما. یکی دیگر هم هست که خودم میخواهم بخورم. با هم دعوا نکنیدها. ببخشید که نتوانستم تنگ ماهی پیدا کنم! ماهیها را بینداز توی شیشهی مربا. خودشان بلدند شنا کنند.» خوشحال بودم که پسر و دختر را خوشحال کرده بودم؛ اما یکدفعه یک دمپایی محکم خورد روی سرم. نمیدانم چرا پسر از هدیهی من خوشحال نشد. من که به جای یک ماهی، دو تا ماهی داده بودم؟ پا به فرار گذاشتم؛ چون آنجا دیگر برایم خطرناک بود. نیم ساعت بعد که از آنجا رد میشدم، دیدم دو تا ماهی روی پشتبام افتاده. همان دو ماهی که برای پسر و دختر آورده بودم. آنها را خوردم و گفتم: «پسرهی بیادب. ماهی نمیخواهی، نخواه. چرا خواهرت را میزنی؟»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 23