مجله نوجوان 245 صفحه 28

لباسم را هم، او خریده است. همسایه گفت:معلومه که خریدم . مگر تو نبودی که می گفتی با این لباس کهنه پیش قاضی نمی آیم ؟ - شنیدید جناب قاضی! شنیدید،همه چیزم مال اوست . سکه هایم ، اسبم ، لباسم . پس من هیچ چیز از خودم ندارم . قاضی به همسایه ثروتمند گفت:بهتر است دست از این کارها برداری و مزاحم همسایه ات نشوی . به این ترتیب همسایه ثروتمند دست از پا درازتر به خانه برگشت و دیگر هوس نکرد از این شوخی ها بکند . داشت و نداشت پادشاهی بودسه تاپسر داشت. دوتاشان جان نداشتند،یکش سر نداشت. پسری که سر نداشت میخواست بره شکار. توی قصر پادشاه سه تاتفنگ بود. دوتاش شکسته بود،یکش گلوله نداشت. پسری که سرنداشت، باتفنگی که گلوله نداشت رفت طویله... سهتا اسب دید، دوتاش لنگ بود یکیش پا نداشت. پسری که سر نداشت،با تفنگی که گلوله نداشت سوار اسبی شدکه پا نداشت. رفت صحراشکار. سهتاآهودید، دوتاش خسته بود یکیش نفس نداشت . پسری که سر نداشت، با تفنگی که گلوله نداشت، زد به آهویی که نفس نداشت. آهو را برداشت، رفت رسید به سهتا خانه. دوتا از خانهها خراب بودیکیش سقف نداشت. پسری که سر نداشت، با شکاری که نفس نداشت، رفت خانهای که سقف نداشت. توی خانه سه تا دیگ بود، دوتاش شکسته بود، یکیش ته نداشت. پسری که سر نداشت، شکاری را که نفس نداشت، انداخت تو دیگی که ته نداشت. شاخ کرد. استخوانهاش سوخت اما گوشتش خبر نداشت. پسری که سرنداشت، شکاری را که سوخته بود،اما گوشتش خبر نداشت خورد و خورد. تشنهاش شد. دوید پی آب. سهتا چشمه دید دوتاش خشک بود، یکیش نم نداشت. پسری که سر نداشت، لپیش را گذاشت به چشمهای که نم نداشت و سربرنداشت. پیرمرد و عزرائیل پیر مردی بود که از مردن می ترسید. یک روز زمستان که هوا خیلی سرد بود و برف سفیدی همه جا را پوشانده بود، عزرائیل به سراغ او رفت و گفت: «آماده باش که می خواهم جانت را بگیرم.» پیرمرد بنا کرد به التماس کردن که: «تو را به خدا در این فصل جان مرا نگیر. هوا خیلی سرد است و من دلم نمی خواهد توی این سوز و سرمابمیرم.» عزرائیل گفت: «ولی من باید جان تو را بگیرم.» پیرمرد دوباره التماس کرد و آن قدر گفت و گفت تا دل عزرائیل به رحم آمد و قول داد تا فصل بهار صبر کند . روزها و ماه ها از پی هم گذشتند تا این که بهار از راه رسید. درخت ها شکوفه کردند و گلها

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 28