مجله نوجوان 245 صفحه 29

سر از خاک درآوردند. همه جا سبز و خرم شد. با آمدن بهار پیرمرد به یاد قولی که به عزرائیل داده بود افتاد و تنش لرزید. آن وقت رو به آسمان کرد وگفت: «خداوندا بهاره، وقت کاره من نمیرم.» بهار رفت و تابستان آمد. هوا گرم شد وگندم ها دشت و صحرا را طلایی کردند. یک روز پیرمرد زیر درختی نشسته بود و چپقش را چاق می کرد که عزرائیل از راه رسید. پیرمرد با ترس سلام کرد وگفت: «الان وقت کاره، وقت دروکردن گندم هاست. برو یک فصل دیگر بیا.» عزرائیل چیزی نگفت. راهش را گرفت و رفت. پیرمرد خوشحال شد. تابستان رفت و پاییز رسید. عزرائیل دوباره پیدایش شد. پیرمرد گفت: « زمستانه، یخ بندانه، من نمیرم.» خلاصه، پیرمرد که جانش را خیلی دوست داشت در هر فصلی که سروکله عزرائیل پیدا می شد، بهانه ای می آورد و به مرگ راضی نمی شد. روزها و ماه ها و سال ها از پی هم گذشتند و پیرمرد پیرتر و پیرتر شد. حالا دیگر او صاحب نوه و نتیجه و نبیره شده بود و هفت نسل از خودش را دیده بود. اوآن قدرعمر کرده بودکه دیگر قدرت حرکت کردن نداشت.کمرش دولا شده بود و به سختی راه می رفت. سرانجام کار به جایی کشید که پیرمرد خودش به تنگ آمد و آرزوی مرگ کرد و یک روز رو به آسمان کرد و گفت: «پروردگارا اگر مرگ نبود، زندگی هم بعد از صد وپنجاه سال هیچ ارزشی نداشت. خداوندا حالا دیگر مرگ را به سراغ من بفرست. چون من کاملاً آمادگی اش را دارم.» در همین موقع عزرائیل حاضر شد و گفت: «حالت چه طور است پیرمرد؟ اگر باز هم می خواهی زنده بمانی من حرفی ندارم.» پیرمرد جواب داد: «اگر جان مرا نگیری از دست تو به خدا شکایت می کنم.» عزرائیل هم فوری جانش را گرفت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 29