مجله نوجوان 247 صفحه 11

قصههای کهن مسافران بُخارا مجید ملامحمدی یکی بود یکی نبود. روز بود، شب نبود. مرد توانگر1 آخرین نفری بود که برای سفر، از سرای زیبایش بیرون آمد. مرد و زنهای زیادی در میدانگاه شهر جمع بودند. او بزرگ و ثروتمند بخارا به شمار میآمد. مردم که از کوچک و بزرگ او را میشناختند، با دیدنش جلو رفتند و به او سلام کردند. مرد توانگر در میان آنان معروف بود به: رئیس بخارا حالا همه چشم انتظار بودند که او لب باز کند، حرفی بزند و برای خداحافظی از آنها، آخرین سفارشهایش را بگوید؛ چرا که این سفر، سفری یکساله و پرخطر بود. به کجا؟ به سرزمین مکه و زیارت خانهی خدا! ثروت و دارایی مرد توانگر بیشمار بود و شتران، اسبها، گاو و گوسفندهایش، خیلی زیاد. آنقدر هم زمین و باغ و نوکر و غلام داشت که گاهی اسمها و نشانیهایشان را از یاد میبرد. حالا او همهی سفارشهایش را به همسر و پسرانش کرده بود. با خوشرویی و محبّت از همهی آنها خواسته بود که با هم مهربان باشند و بر سرِ مال دنیا و ارث و میراث به جان هم نیفتند. سرانجام به اشارهی مرد توانگر، چند غلام به او کمک کردند. او به هیکل چاقش حرکتی داد و سوار بر کِجاوهی2 یکی از شتران قیمتیاش شد. بعد از توی کجاوه کلهاش را بیرون برد و فریاد زد: آهای مردم، مرا حلال کنید. شاید این سفر، سفر بازگشت من نباشد و دیدار ما به روز قیامت بیفتد! صدای گریهی همسر و دخترهایش بلند شد. مرد توانگر چند جملهی دیگر به آنها گفت. سپس به ساربان3 جوان خود دستورِ حرکت داد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 247صفحه 11