مجله نوجوان 247 صفحه 26

خندههای ع. ش رانندهی ماهر رانندهای که خیلی به مهارت خود مینازید؛ برای دوستانش تعریف میکرد که: در یک روز بارانی که در خیابان در حال حرکت بودم، مردی که کلاهی قهوهای بر سر داشت جلوی راهم سبز شد. در همین وقت، باد کلاه او را از سرش انداخت. من هم فرمان را گرفتم سمت چپ تا کلاه یارو را له نکنم و خلاصه بهخیر گذشت. دوستانش گفتند: صاحب کلاه چیزی نگفت؟ راننده گفت: نه آن بندهی خدا که له شده بود. یک نفر و دو نفر مرد مستی در خیابان به یک عابر تنه زد. عابر گفت: مرتیکه چه خبرت است مگر مرا نمیبینی؟ مست گفت: اتقاقاً تو را دو نفر میبینم. عابر گفت: پس چرا به من تنه زدی؟ مست گفت: قصد تنهزدن نداشتم. فقط میخواستم از بین شما دو نفر رد شوم. شاهزاده خانم پسر جوانی در یکی از جنگلهای سرسبز اروپا قدم میزد. یکدفعه چالهای را دید که روباهی در آن افتاده است. جوان دلش به حال روباه سوخت. دم او را گرفت و او را از چاله بیرون کشید. در همین وقت روباه به شاهزاده خانم زیبایی تبدیل شد. پسر جوان که شوکه شده بود به شاهزاده خانم گفت: وای... تو چقدر زیبایی! با من ازدواج میکنی؟ شاهزاده خانم گفت: باید فکر کنم. فعلاً دُم مرا ول کن. مأموریت در یکی از کشورها میخواستند مردی را به یک مأموریت خطرناک بفرستند. فرماندهی او برای اینکه او را امتحان کند دستور داد او را سینهی دیوار بگذارند و یک تیرانداز ماهر آستین لباس او را نشانه بگیرد و با تیر بزند. وقتی تیرانداز این کار را کرد همه به شجات مأمور آفرین گفتند و فرمانده دستور داد تا به مرد مأمور که لباسش سوراخ شده بود یک لباس نو بدهند. پس از این کار، مأمور به خجالت گفت: قربان دستور بدهید یک شلوار هم بدهند. فرمانده گفت: مگر شلوارت هم سوراخ شده؟ مأمور گفت: نخیر قربان خیس شده!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 247صفحه 26