زورکی
مهمانی شگفتانگیز
مردی به همهی اقوامش زنگ زد و گفت: من شما را برای فرداشب به یک مهمانی شگفتانگیز دعوت میکنم. فردا شب همهی اقوام مرد دم در خانهی او جمع شده بودند اما کسی در خانه نبود. فقط روی ی در یک کاغذ چسبانده بود که در آن نوشته شده بود: شگفتیاش به همین بود! بلیت
مأمور کنترل بلیت قطار از یکی از مسافران بلیت خواست. مسافر گفت: من بلیت ندارم.
مأمور گفت: شما باید پول بلیت را بدهید. جریمه هم پرداخت کنید.
مرد مسافر گفت: من پول هم ندارم.
مأمور گفت: پس باید پیاده شوید.
مسافر گفت: پیاده نمیشوم.
مأمور و مسافر شروع کردند به بگو مگو و داد و بیداد. تا اینکه مأمور عصبانی شد و چمدان مسافر را برداشت و راه افتاد.
مسافر یکدفعه داد زد: آهای بچهام را کجا میبری؟
اشتباه
مردی پیش پزشک رفت و گفت: آقای دکتر گوشم سوخته.
دکتر پرسید: برای چی؟
مرد جواب داد: آخه داشتم لباس اتو میکردم که یکهو تلفن زنگ زد و من اشتباهی اتو را به جای تلفن به گوشم چسباندم.
دکتر گفت: ولی شما که هر دو گوشتان سوخته.
مرد گفت: آخه بلافاصله تصمیم گرفتم به اورژانس زنگ بزنم. دستور
فرمانده یک پادگان به یکی از سربازانش گفت: دوست دارم تا یک ساعت دیگر اینجا تمیز شود، سرامیکها برق انداخته شود، رختخوابها مرتب شود و شیشهها بدرخشند.
سرباز گفت: اگر دیروز صبح این را گفته بودید تا الان همهاش انجام شده بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 247صفحه 27