مجله نوجوان 247 صفحه 27

زورکی مهمانی شگفتانگیز مردی به همهی اقوامش زنگ زد و گفت: من شما را برای فرداشب به یک مهمانی شگفتانگیز دعوت میکنم. فردا شب همهی اقوام مرد دم در خانهی او جمع شده بودند اما کسی در خانه نبود. فقط روی ی در یک کاغذ چسبانده بود که در آن نوشته شده بود: شگفتیاش به همین بود! بلیت مأمور کنترل بلیت قطار از یکی از مسافران بلیت خواست. مسافر گفت: من بلیت ندارم. مأمور گفت: شما باید پول بلیت را بدهید. جریمه هم پرداخت کنید. مرد مسافر گفت: من پول هم ندارم. مأمور گفت: پس باید پیاده شوید. مسافر گفت: پیاده نمیشوم. مأمور و مسافر شروع کردند به بگو مگو و داد و بیداد. تا اینکه مأمور عصبانی شد و چمدان مسافر را برداشت و راه افتاد. مسافر یکدفعه داد زد: آهای بچهام را کجا میبری؟ اشتباه مردی پیش پزشک رفت و گفت: آقای دکتر گوشم سوخته. دکتر پرسید: برای چی؟ مرد جواب داد: آخه داشتم لباس اتو میکردم که یکهو تلفن زنگ زد و من اشتباهی اتو را به جای تلفن به گوشم چسباندم. دکتر گفت: ولی شما که هر دو گوشتان سوخته. مرد گفت: آخه بلافاصله تصمیم گرفتم به اورژانس زنگ بزنم. دستور فرمانده یک پادگان به یکی از سربازانش گفت: دوست دارم تا یک ساعت دیگر اینجا تمیز شود، سرامیکها برق انداخته شود، رختخوابها مرتب شود و شیشهها بدرخشند. سرباز گفت: اگر دیروز صبح این را گفته بودید تا الان همهاش انجام شده بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 247صفحه 27