مجله نوجوان 249 صفحه 5

یاد ایام سین. حسینی بیستوهفتم رجب ـ مبعث پیامبر اسلام کسی نمیدانست که روزی آن غار کوچک، آن دخمة تاریک، آن سوراخ سنگی، روزنهای رو به روزهای خوب خواهد بود. کسی نمیدانست آن میعادگاه کوچک که هر وقت دلت میگرفت قدم به آن جا میگذاشتی و از پلههای خدا بالا میرفتی، روزی کوچهای به لحظههای شاخ طوبی خواهد شد. هیچ کس نمیدانست کلمات رازگونهات در آن غار، حرفهای خودمانیات در آن اتاقک، درد دلهای غریبانهات در آن حفرة محقر، روزی تبدیل به آیههایی پیامبرانه خواهد شد و هیچکس نمیدانست که آن کودک یتیم، آن پسر فقیر که در کودکی، همراه حلیمة بیابانگرد، روزهای خاک و باد وآفتاب را طی میکرد و خستگی و چوپانی، کار لحظههای بیابانش بود، روزی به اندازة تاریخ، حرف برای گفتن خواهد داشت. از سالهای دور میگویم که هنر شگفت اعراب در زنده به گور کردن دختران، خلاصه میشد و از سر و روی کوچههای مکه، جاهلیت میبارید. در مدینه، جوانان اوس و خزرج، محبتهایشان را با تیرهای سوزنده و شمشیرهای بُرنّده به یکدیگر ابراز میکردند. روزهای بتخانه از نادانی و پرستش لبریز بود. سالها میگذشت و بتها در سکوت و سکون، همه را به تمسخر گرفته بودند. سالهایی که روزهای ما در ابرهه و باده غرق بود و هوس تخریب کعبه، فیلها را از خود بیخود کرده بود. جبرئیل با روزهای ما قهر بود و داناترین فرد قبیله او «جهل» نام داشت. آنقدر فضا آغشته به هرزگی بود که خدا را تبعید کرده بودیم تا اینکه ناگهان از گوشة آن دخمه آوازی بلند شد که: اقرأ بسم ربک الذی خلق... * * * از کوه تا شکوه فاصلهای نبود و تو آن را طی کردی. عربستان، غریبستان شده بود. تو در آن غار کوچک دست به دعا برداشتی و سنگها با تو همنوا شدند. آنقدر خواندی تا ابعاد ابوجهل کوچک شد و یاسر و سمیه تکثیر شدند. ابولهب در تن عربستان زهر بود و تو پادزهر شدی. بیا در تن عربستان رسوخ کن. بیا خاکها را زیر و رو کن. بتها را مدفون کن و خدای تازه را بیرون آور. بگذار همهی مردم خدا را در دستهای تو ببینند. حرفهای جبرییل را بین مردم پخش کن. اعتماد را گسترش بده. به مردم بگو به جبرییل، به حرا، به کوه ثور، به کعبه پشت نکنند. سجده را به آنها بیاموز و قطرهی تکبیر را در حلق آنها بچکان. بگذار طاعون بتپرستی رخت بر بندد. چقدر دستهایمان به تو محتاجند. سوم شعبان: ولادت امام حسین(ع) نور منتشر شد. زمین تکان خورد. فرشتهها به زمین گهواره آوردند. دل به تکاپو افتاد. حسین آمد. کانون خوبیها. درخت پربار زندگی. اصل تشیع. مرکز تاریخ. رونوشت اصالتها. بهار سرخ امامت. آن طرفتر، چیزی یزید را آزار میدهد. شمر به خودش میپیچد. حرمله به سختی نفس میکشد. هوا برای همهشان سنگین شده. دلهایشان مثل رود فرات پرتلاطم شده. احساس میکنند گلویشان به خرخر افتاده است. ابنسعد تشنه است. هر چه آب میخورد تشنگیاش تمام نمیشود. هوا برایش داغ شده. و حسین همچنان در گهواره میگرید و فرشتهها دست میزنند و میخندند. لحظههای خوشی است. فهمیدی مختار! لحظههای خوشی است. چهارم شعبان: ولادت حضرت عباس(ع) سرو روان! ادب محض! کمال ارادت! الگوی برادری! رفیق مشک! عموی چادرهای تشنه! بهار آب آور کویر! باران یکپارچه! رستم ادبیات آیینی! قصیدهی وفا! دیوان کامل رشادت! حماسهی فراموش نشدنی علقمه! خودآموز جولان در میدان تیر! دماوندی بر اسب! ترافیک خوبها! خودش جانباز، دلش اسیر، دستانش مفقود، مشکش شهید. ای به فدای سر و جان و تنت وین ادب آمدن و رفتنت وقت ولادت قدمی پشت سر وقت شهادت قدمی پیشتر(1) پنجم شعبان: ولادت امام سجاد(ع) به او گفته بودند تو بیا تا کربلا تنها نماند. ستارهی دنبالهدار امامت خاموش نشود. کوفه سر نگیرد. کربلا از زمین پر نگیرد. گفته بودند باید باشی باید آتش خیام را حس کنی. دود را تنفس کنی. مریض شوی. از پا بیفتی. سوار بر پشت لخت شتر شوی. پاهایت را از زیر شکم شتر به هم ببندند. درد بکشی. ناله کنی. ول باشی. کربلا مرد میخواهد. باید پیام کربلا را در تاریخ پخش کنی. باید عَلَم امامت را از حسین بگیری و تا مدینه و شام به دوش بکشی. شام، امام میخواهد و مدینه زینت. چه زینتی بهتر از تو که زینت عبادتکنندگانی، باید زندگی ادامه پیدا کند. تشیع جریان داشته باشد. صحیفهی سجادیه در تیراژهای متعدد چاپ شود. بیا. بیا سیستم مبارزه را عوض کن. شمشیر را غلاف کن و قلم را از نیام بیرون بکش. شمشیر کار خودش را در کربلا و صفین انجام داد. حالا به قلمت بگو ببارد. صحیفه را بنگارد. آنقدر ببارد تا سیل آن دشمن را غرق کند. ببین! از همین الان عرق بر چهرهی بنیامیه نشسته. بیا! بیا! خوش آمدی. بیمار کربلا! بیدار کربلا! (1) از ریاضی یزدی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 249صفحه 5