مجله نوجوان 249 صفحه 25

از جلوی چشمانم غیب میشوند. و صدای پسرم است که تکانم میدهد «بابا، این خود تو بودی، متوجه شدی؟» از خیالاتم میزنم بیرون. حیاط مهتابی است. درختان بوی پاییز را در شاخههایشان ذخیره کردهاند. کلید را میزنم تمام خانه روشن میشود. متوجه پسرم میشوم. شادی صورتش را رنگ زده. بهاش لبخند میزنم و شادی را از پس همه پیروزیهایم، از میان خاطرههایم، جدا میکنم و تقدیمش میکنم و پیش خودم فکر میکنم سالها چه زود میگذرند...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 249صفحه 25