
گیلاس
دختری پیش یک جراح رفت و گفت: آقای دکتر میخواهم بینیام کوچک شود. قدّ یک گیلاس.
دکتر او را بیهوش کرد و بینیاش را جراحی نمود. ساعتی بعد که دختر به هوش آمد، دکتر با خجالت به او گفت: امیدوارم به کمپوتش هم علاقه داشته باشید.
بدهکار
مردی که خیلی به این و آن بدهکار بود به پسرش گفت: اگر کسی زنگ زد بگو بابام خانه نیست.
در همین موقع زنگ تلفن به صدا درآمد. پسرک گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیک گفت: الان بابام خانه است، نمیشود! سپس گوشی را گذاشت.
باباهه با عصبانیت جلو آمد و سیلی محکمی به گوش پسرک زد و گفت: بچه مگه نگفتم بگو بابام خانه نیست. آخه چرا تو اینقدر لجباز و حواسپرتی؟
پسرک با گریه گفت: آخه بابا با تو کار نداشتند.
دوچرخه
مرد به همسرش گفت: این بچهی ما خیلی اذیت میکنه. باید برایش یک دوچرخه بخرم.
- یعنی اگه دوچرخه بخری دیگه اذیت نمیکنه؟
- چرا ولی اذیتهاشو میبره یه جای دور انجام میده. درجهدار
مردی در خیابان یک سرهنگ را دید. رفت پیش او و گفت: آقا ببخشید! شما سروان هستید؟
جناب سرهنگ گفت: نه، آقاجان من سرهنگ هستم مگر این ستارهها را روی لباسم نمیبینی؟
مرد با اصرار گفت: ولی من فکر کنم شما سروان هستید!
جناب سرهنگ که فکر کرد گیر یک آدم دیوانه افتاده گفت: بله آقاجان بله! من سروان هستم.
مرد یکدفعه جدی شد و گفت: پس خیلی بیجا کردهای که لباس سرهنگها را پوشیدهای.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 249صفحه 29