مجله نوجوان 250 صفحه 21

بکوب بکوب! گرگان روز و روزگار شاه عباس بود.یکی از کارهای شاه عباس این بود که میخواست در همه حال از وضع مردم آگاه باشد. شب که می شد لباس درویشان را میپوشید و راه می افتاد تو کوچه پس کوچه ها ، شبی به نزدیکی دکانی رسید که چراغش روشن بود . جلو رفت . نمد مالی توی دکان روی نمد می کوبید و می گفت : - بکوب! بکوب! هر چه کنی به خود کنی . به دکاندار سلام کرد و گفت: مهمان نمیخواهی؟ - مهمان حبیب خداست. روی صندوقچه ای نشستند. نمد مال سفره ای انداخت، نان و حلوا سر سفره گذاشت. درویش گفت:این که میگویی بکوب بکوب هر چه کنی به خود کنی، چی معنی میدهد؟ نمدمال گفت:معنیاش به چه دردتان میخورد؟ درویش گفت:دوست دارم نقلش را بشنوم. نقال گفت:شبی خواب دیدم در وسط بیابان کوهی هست، از همه جای این کوه، آب به اندازههای مختلف جاری بود. یک جا آب به اندازه یک رودخانه بیرون می آمد، یک جا هم به اندازه یک جوی، از جایی دیگر آب قطره قطره میچکید. دور و بر کوه گردش کردم، تا به پیرمردی رسیدم. بعد از سلام و احوالپرسی، از او سوال کردم این کار، چه حکمتی دارد؟ پیرمردی گفت خداوند روزی بندگان خود را به اندازههای ریزش آب از این کوه میدهد. پرسیدم روزی من را در کجای کوه تعیین کرده است، دست مرا گرفت و مرا به جایی از کوه رساند که دیدم آب قطره قطره میچکد، فهمیدم این روزی من است بعد از خواب پریدم، حالا هر ضربه ای که به نمد میزنم، میگویم بکوب بکوب! همان هست که دیدی. درویش کمی دیگر آن جا ماند . بعد خداحافظی کرد و در تاریکی شب ناپدید شد. فردا که شاه عباس بر تخت شاهی نشست، دستور داد مرغی را پختند و توی شکمش را پر از مروارید و سکه های طلا کردند و به دکان نمد مال بردند. نمد مال سر قاب پلو را که برداشت از بوی خوش آن سیر شد. در همین موقع تاجری که برای نمد مال کار آورده بود از راه رسید . نمد مال که مرد مهمان نوازی بود سینی غذا را جلوی تاجر گذاشت. بعد برای این که غذا به تاجر بچسبد ، به بهانه ای بیرون رفت. تاجر مشغول خوردن شد . اولین لقمه را که به دهان گذاشت گفت: به! عجب پلویی. بعد شکم مرغ را وا کرد.ناگهان چشمش به مروارید ها و سکه های طلا افتاد . خیلی تعجب کرد . با خودش گفت: حتماً حکمتی در این کار است . بعد غذا را جویده ناجویده، خورد و مروارید ها و سکه ها را برداشت و همان شبانه از آن جا رفت . فردا شب شاه عباس با لباس درویشی به سراغ نمدمال آمد و نمدمال باز هم می گفت: «بکوب بکوب! همان است که دیدی». درویش پرسید : دیشب غذایی برایت آورده بودند خوردی ؟ نمدمال جواب داد : نه ، آن تاجری که صاحب کارم بود به او دادم . اما نمی دانم چرا غذا را نصف و نیمه خورده بود و بدون خداحافظی رفته بود . درویش گفت: عجب! حالا چرا چلو مرغت را نخوردی؟ جواب داد: حسابش را کردم، دیدم تهیه چنین شامی، برای من محال است و از دخل و درآمدم بر نمیآید. غیر از این، من که به لقمه ای نان عادت کردهام با خوردن این غذای شاهانه از این به بعد چه خاکی باید به سرم بریزم. درویش گفت: بکوب! بکوب! همان است که دیدی. چیزی که خداوند معین کرده، همان هست و بس. قسمت و مقدرّات اوست، همان است و بس. آنها آنجا بودند ما آمدیم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 250صفحه 21