مجله نوجوان 251 صفحه 8

گفت و گو عکس ها و گفت و گو : احسان- الف این مرد کوچک مهدی هشت سال بیشتر ندارد. او پسر با هوش و زرنگی است و بیشتر از یک مرد بزرگ کار می کند. وقتی با دست های کوچکش مزرعه ی بزرگ گندم را نشانم داد و گفت آن ها را من کاشتم، فکر کردم شوخی می کند، یا اشتباه متوجه شده ام. - چی گفتی؟ - گفتم اون گندم ها را من کاشتم. - چه طوری؟ - بابام تراکتور را بهم داد. من هم با تراکتور زمین را شخم زدم. می دانستم برای جثه ی کوچک مهدی عوض کردن دنده های تراکتور کار سختی است. با نشان دادن تراکتور که در فاصله ای از آن جا بود، گفتم: - تو که نمی تونی دنده اش را عوض کنی. بابات عوض می کرد؟ مهدی خندید و گفت: نه عمو، بابام و بقیه پایین بودن. خودم تنهایی کار می کردم. و من مهدی را باور کردم. این مرد کوچک را. آن روز در نقطه ای از یونجه زار هم گرفتار چرای کوسفندها بود و هم باید مراقب گاوهای شیر ده

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 8