گفت و گو
عکس ها و گفت و گو : احسان- الف
این مرد کوچک
مهدی هشت سال بیشتر ندارد. او پسر با هوش و زرنگی است و بیشتر از یک مرد بزرگ کار می کند. وقتی با دست های کوچکش مزرعه ی بزرگ گندم را نشانم داد و گفت آن ها را من کاشتم، فکر کردم شوخی می کند، یا اشتباه متوجه شده ام.
- چی گفتی؟
- گفتم اون گندم ها را من کاشتم.
- چه طوری؟
- بابام تراکتور را بهم داد. من هم با تراکتور زمین را شخم زدم.
می دانستم برای جثه ی کوچک مهدی عوض کردن دنده های تراکتور کار سختی است. با نشان دادن تراکتور که در فاصله ای از آن جا بود، گفتم:
- تو که نمی تونی دنده اش را عوض کنی. بابات عوض می کرد؟
مهدی خندید و گفت: نه عمو، بابام و بقیه پایین بودن. خودم تنهایی کار می کردم.
و من مهدی را باور کردم. این مرد کوچک را. آن روز در نقطه ای از یونجه زار هم گرفتار چرای کوسفندها بود و هم باید مراقب گاوهای شیر ده
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 8