مجله نوجوان 251 صفحه 9

می شد. ساعتی هم به عمویش در بافتن طناب با بوته های علف کمک کرد. تا آمد خستگی در کند، عمویش با نشان دادن طناب ها گفت: بدو مهدی جان اون ها را تو آب خیس کن که خیلی کار داریم. مهدی امسال به کلاس دوم می رود. توی روستایشان سه همکلاسی کلاس اولی داشت. باید ساعتی گوسفندهایش را می خواباند تا بتواند گاوها را برای آب دادن ببرد. گوسفندها یک جا جمع نمی شدند. این رفتار حیوان ها او را اذیت می کرد. مهدی با بعضی از بره ها، به گفته ی خودش دوست بود. گفت: برم دوستم را بیارم این جا؟ دوان دوان رفت و با بره ای برگشت. عکسی از او و بره اش که پیدا بود خیلی همدیگر را دوست داشتند، گرفتم. مهدی قدری هم خجالتی بود. وقتی بر می گشتم بچه های زیادی را دیدم که همسن او بودند و در کارهای کشاورزی به بزرگترها کمک می کردند. به این باور رسیده بودم که روستایی ها بدون این بزرک مردان کوچک خیلی چیزها کم دارند!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 9