مجله نوجوان 251 صفحه 13

بار مرا بشویی، این تلخی از من دور نشود.» عیسی گفت: «چرا؟» گفت: «من آدمی بودم چون بمردم و خاک شدم از من چنین خُمی کردند و این تلخی از تلخی مرگ است.» قصصالانبیاء نیشابوری سلطان محمود و خار فروش روزی سلطان محمود در کرانهی ولایت خود میگشت. خارفروشی برآمد با خرواری خار، محمود گفت: «این خار به چند؟» خارفروش گفت: «به دویست دینار.» گفت: «خروار خار به دو درم فروشند.» خارفروش گفت: «آری، ولیکن در عمری، این چنین خریدار یک بار افتد.» سلطان گفت: «چون خار بفروشی، به درگاه آی و بار خواه.» چون سلطان فرود آمد و بر تخت نشست، خارفروش در رسید، او را بار دادند. سلطان را چشم بر وی افتاد، گفت: «خار به چند؟» خارفروش گفت: «بقا باد سلطان را، این مجلس، مجلس خرید و فروش نیست. مجلس عطاست.» سلطان را خوش آمد. هزار دینارش فرمود. الهی! این بضاعت و طاعت ما کم از آن خارِ خارفروش نیست. روضهالفریقین ـ ابوالرجاء چاچی دستگیری بو سعید مهنه با مردان راه بود روزی در میان خانقاه مستی آمد اشکریزان، بیقرار تا درِ آن خانقه آشفتهوار پرده از ناسازگاری باز کرد گریه و بدمستیای آغاز کرد شیخ، او را دید، آمد در بَرَش ایستاد از روی شفقت بر سرش گفت: «هان! ای مست این جا کم ستیز از چه میباشی؟ به من دِه دست و خیز» مست گفت: «ای حق تعالی یار تو نیست شیخا! دستگیری کارِ تو گَر زِ هر کس دستگیری آمدی مور در صدر امیری آمدی دستگیری نیست کارِ تو، برو نیستم من در شمار تو، برو شیخ در خاک اوفتاد از درد او سرخ گشت از اشکِ روی زرد او * * * ای همه تو! ناگزیر من تو باش اوفتادم، دستگیر من تو باش ماندهام در چاهِ زندان پای بست در چنین چاهم که گیرد جز تو دست؟ منطقالطیر عطار

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 13