مجله نوجوان 251 صفحه 15

سرانجام بعد از چند روز، آنها به قصر برگشتند. دوباره پادشاه بر تخت خود نشست و دور و بریهایش جمع شدند. پادشاه از رئیس فرستادهگان خود پرسید: - خُب چه شد، شما چه جاهایی را انتخاب کردید؟ - ای پادشاه بزرگ، جانم به فدایتان، هم من هم همکارانم، در جاهای مختلف کشورمان پخش شدیم. به شهرهای مختلف رفتیم. پشت کوهها، کنار دریاها و آن سوی درهها و دشتها را، خوب گشتیم. اما همهجا آباد و سبز و پُر دار و درخت بود! صدای پچپچ پر از تعجب اطرافیان بلند شد. پادشاه در فکر فرورفت. ناگهان چشمهایش برق زد. فوری لبخند تازهای به لبهایش نشست. برخاست، جلوی وزیر رفت و با خوشرویی به او گفت: ای وزیر، من در مورد تو اشتباه میکردم. باید خبرچینهای قصر به جای تو مجازات شوند. تو از آن اول هم برای من یک وزیر زرنگ، دلسوز و باتدبیر بودی. این همه آبادانی و زیبایی شهرها و روستاها به خاطر توست. حالا هم تو با این تدبیر تازهات، مرا به یاد آن کارها و زحمتهایت انداختی! وزیر تعظیم کرد و جواب داد: هر چه که شما بفرمایید من اطاعت میکنم. پادشاه دستور داد که او دوباره به قصر برگردد وزیر باشد. بعد به او هدایای زیادی بخشید و او را در کنار خود نشاند. وزیر با خوشحالی و شوق زیاد به طرف خانهاش پا تند کرد تا این خبر خوش را به همسرش برساند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 15