شعر رودابه حمزه ای سالهای انتظار
وقتی که من کوچک بودم
تا جایی که یادم میاد
همیشه منتظر بودم
که یک روزی بابام بیاد
نمی دونستم که چرا
مادر که لالایی میگفت
انگاری حرف دلشو
برای بابایی میگفت
لالایی کن عزیز من
کمی بخواب که خستهای
نمی دونم که چند ماهه
پشت درای بستهای
لالایی کن که آسمون
با آدما مهربونه
کبوتر گمشده رو
به خونه شون میرسونه
یه حس غمگینی بودش
توی صدای مادرم
یه حسی که به من میگفت
یه جای دور پدرم
حدس میزدم که پدرم
تو چنگ دیو اخموئه
یا که اسیر دستهای
غول چراغ جادوئه
بعضی شبا خواب میدیدم
که بابای مهربونم
از من کمک میخواد ولی
من کوچیکام نمیتونم
نمیتونستم بابامو
از بند دیو رها کنم
حتی نمیشد توی خواب
جیغ بکشم صدا کنم
الکی میگفتم : مامانی
گریه نکن زیاد زیاد
من یه خواب خوبی دیدم
فکر میکنم بابام میاد
مادر منو بغل میکرد
با خندههای الکی
می گفت: آره بابات میاد
راست که نمیگفت الکی!
میفهمیدم راست نمیگه
ولی امیدوار میشدم
از رختخواب میپریدم
آمادهی کار میشدم
اشکهامو پاک میکردم و
به هر کسی رو میزدم
با دستهای کوچولوام
حیاط را جارو میزدم
دو سه تا شمع کوچولو
روشن میکردم تو حیاط
کاسهای پر میکردم از
گلهای یاس و آبنبات
بیدار میموندم تا سحر
با اجازهی مادرم
تا صبح میموندم تو حیاط
در انتظار پدرم
خدا میدونه چند دفعه
برای بابا گل چیدم
حوض به اون کندگی رو
چه جوری فرچه کشیدم
هزار دفعه غروب میشد
هزار دفعه سحر میشد
با گریههای بیصدام
بالش با غصهتر میشد
یه شب که برق نبود مامان
تو تاریکی نشسته بود
از بوی گریه فهمیدم
خیلی دلش شکسته بود
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 20