مجله نوجوان 251 صفحه 23

طنز سیدسعید هاشمی پویا نیست آسانسور گیر کرده بود و بچهها هر کار کردند نتوانستند در آسانسور را باز کنند. ناچار یکی از بچهها رفت پدرش را خبر کرد. پدر آمد و هی با در آسانسور که بین طبقة سه و چهار سر در گم مانده بود ور رفت. ولی او هم نتوانست کاری از پیش ببرد. آخرش گفت: بگذارید بعد از ظهر یکی از دوستانم را میآورم تا آسانسور را درست کند. تا این حرف را زد آه از نهاد بچهها بلند شد. پسرش گفت: نه بابا! تورو خدا الان در را باز کن. پویا توی آسانسور مانده. رنگ از روی پدر پرید. گفت: پس چرا الان میگویید؟ - آخه ترسیدیم با ما دعوا کنید. - حالا پویا برای چی آنجا مانده؟ - داشتیم قایم موشک بازی میکردیم. یکی از بچهها دید که پویا رفت توی آسانسور قایم شد. پدر سریع همسایهها را خبر کرد. مدیر ساختمان به بچهها گفت: مگه شما نمیدونید که آسانسور برای بازی کردن نیست. پدر گفت: مگر شما نمیدونید که اصلاً محیط ساختمان جای بازی نیست و شما برای بازی باید به پشت ساختمان برید؟ بچهها حرفی نزدند. مدیر ساختمان داد زد: پویا! تو اونجایی؟ هیچ صدایی نیامد. - پویا چرا جواب نمیدی؟! بعد رو کرد به بچهها: - شما مطمئن هستید که پویا اون تو است؟ بچهها سرشان را پایین انداختند. - راستش نه خیلی! ما فقط حدس میزنیم. چون الان همهی بچههایی که با هم بازی میکردیم اینجا هستیم، فقط پویا نیست. پدر گفت: شاید هم پویا رفته جایی. اگه توی آسانسور بود حتماً تا حالا سر و صداش در اومده بود. مدیر ساختمان گفت: به هر حال احتمال هر خطری هست. بهتره هر جور که هست در آسانسور را باز کنیم. همسایهها خیلی تلاش کردند؛ اما در باز نشد. خیلی هم پویا را صدا زدند اما جوابی نیامد. همه نگران بودند. * * * وقتی مأموران آتشنشانی بعد از چند ساعت تلاش در آسانسور را باز کردند، پویا سرخ شده و خسته و عرق کرده و نیمهجان از آسانسور بیرون آمد. دوید به طرف دیوار روبرو و گفت: سُک سُک! من اول شدم!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 23