مجله نوجوان 251 صفحه 26

سرخ « ویژه » آلمانیها که تقریبا خالی بود، شیردودکنان میرفت. من برای آنکه سوار تراموایی شوم که در آن راحت باشم، باید کلی صبر میکردم .تراموای خالی که رسید، میل به سوار شدن درمن مرد. از آدم هایی که چنان بی تفاوت از کنارم میگذشتند، حالم به هم میخورد. روبه روی مجسمه « میکیوویچ » که روی پایهای تنومند قامت برافراشته بود، منتظر بودم. گل های زیبا، رنگ و بویی دلنواز را در اطراف بنای یادبود میپراکند. ترامواها سرپیچ کلیسای کارملیان که میرسیدند موقع دور زدن غژ غژشان در میآمد. روزنامه فروش ها داد میزدند و دستفروش ها جلو مغازه های پرزرق و برق، سیگار و شیرینی میفروختند. درو پنجره ها را میبستند و کرکره ها را پایین میکشیدند. تا همین چند دقیقه قبل، نیمکت های پارک پر بود و گنجشک ها در میان درختان میخواندند. همه این مناظر، ناگهان زیر پرده تاریک شامگاه تابستان رفت. در آن لحظه، صدای تپش قلب « ورشو » را میشنیدم. علی رغم میل باطنی ام، کنار آن جماعت ماندم تا شامگاه تابستان شهر را دریابم. در یک لحظه، چشمم به جوانی افتاد که از خیابان «بدنارسکا» میآمد و بی ملاحظه از پشت تراموای قرمز که وارد ایستگاه میشد بیرون آمد. درست همان طور که اول بار در گرگ و میش دم غروب دیدمش، چشم از کتاب برنمی گرفت. پانزده ساله یا حداکثر شانزده ساله مینمود. کتاب را که میخواند، هرازگاهی موهای نرم طلایی اش را از روی پیشانی کنار میزد. کتاب دیگری هم از جیبش بیرون زده بود. کتابی را که میخواند، تا کرده و جلو چشم گرفته بود ؛ انگار نمی توانست تا خانه صبر کند. شاید هم از هسته مطالعاتی مخفی قرض کرده بود. سر در نیاوردم چه کتابی میخواند. از دور به کتاب درسی میماند ؛ ولی کدام کتاب درسی، چنان شور و علاقهای برمیانگیخت! لابد کتاب شعر یا اقتصاد و از این حرفها بود. چه عرض کنم ! جوانک، فارغ از فشار و ازدحام جمعیت، در کتاب خود غرق شده بود. دو تراموای قرمز از کنارش گذشتند ؛ اما انگار نه انگار ! نمی دانم بر اثر سر وصدای اطراف بود یا چیزی دیگر، که پی برد باید عجله کند تا به خانه برسد؛ ناگهان جلو ماشینی که با سرعت به طرفش میآمد، به خود آمد. چرخ های ماشین با صدای گوشخراش روی آسفالت کشیده شد و برای آنکه به پسرک برخورد نکند، ویراژ داد و سر خیابان « ترباکا » ایستاد. از دیدن ماشین گشتاپو وحشت کردم. جوان، کتاب در دست خود را کنار کشید. درهای عقب کامیون باز شد و دو مرد که روی کلاه شان علامت جمجمه بود، بیرون جستند و به طرف جوانک هجوم بردند. یکی از آن ها با صدایی خش دار داد میزد و دیگری او را به زور به طرف کامیون میکشید. تا همین امروز هم آن جوانک را که دم در عقب کامیون ایستاده بود و دستپاچه و پشیمان مینمود، جلو چشم خود میبینم. با زرنگی میخواست از سوار شدن سرباز زند و مثل بچه ها سرش را تکان میداد و قول میداد که دیگر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 26