مجله نوجوان 251 صفحه 27

کاری نکند. انگار میگفت : « به خدا من کاری نکرده ام ... من فقط ...»، به کتابش اشاره میکرد که مایه همه دردسرها بود. طفلک خیال میکرد عذر و بهانه کار ساز باشد. امتناع او از سوار شدن به کامیون، احتمالاًآخرین واکنش حیاتی در زندگی تقریبا زوال یافته اش به حساب میآمد. یکی از ماموران گشتاپو، اوراق شناسایی او را خواست و آن را به سرعت قاپید و با کمک دوستش جوانک را به زور داخل کامیون چپاند. هر دو پشت سر او بالا رفتند، درها را بستند و کامیون به طرف مقر گشتاپو راه افتاد. کامیون از نظر پنهان شد. دور و بر را نگاه کردم تا ببینم کسی متوجه ماجرا شده یا نه. در هر صورت، مرد جوان کتابخوان مرده به حساب میآمد. با کمال تعجب متوجه شدم که هیچ کس به خود زحمت نداده تا از موضوع سردربیاورد. ماجرایی که شرح دادم با چنان سرعتی اتفاق افتاد که در چشم برهم زدنی به پایان رسید. مردم چنان در چنبره به خانه رسیدن غرق بودند، که از آدم ربایی روز روشن جلو چشم شان بویی نبردند. مردانی که کنار من ایستاده بودند، بر سر تراموا بحث میکردند. یکی دو نفر دیگر هم ته ایستگاه تراموا، سیگارشان را میگیراندند. زنی روستایی، سبدش را کنار دیوار تکیه داده بود و مثل بودایی هایی که ذکر میخوانند، یکریز میگفت : « لیمو دارم ... لیموی خوب و اعلا. » پسر بچه ها سر به دنبال ترامواها میگذاشتند و هر لحظه امکان داشت، ماشینی به آن ها برخورد کند. « میکیوویچ »، آرام روی پایه خود ایستاده بود و گل ها هنوز معطر بودند و درختان غان و بوته های کنار بنای یاد بود، در نسیم میلرزیدند. نا پدید شدن جوانک برای هیچ کس اهمیتی نداشت. منتظر ماندم تا از ازدحام جمعیت کاسته شود. به فکر جوانک افتادم. از خودم برایش اسم گذاشتم ؛ « میشاس ». با خود گفتم کاش برگردد. خانه اش را مجسم کردم و پدر و مادری که انتظارش را میکشیدند. لابد مادرش شام حاضر میکرد. دلم نمی آمد به خود بقبولانم که پدر و مادرش هرگز از آنچه بر سر پسرشان رفت خبردار نخواهند شد . با شناختی که از نازی ها داشتم، تصورش را هم نمی کردم که بتواند از چنگ آن ها جان سالم به در ببرد. عجب ماجرای احمقانهای بود ! تا به امروز هم نتوانسته ام از تکانی که موقع دستگیری وحشیانه پسرک خوردم، خلاصی یابم. شاید آن هایی که مبارزه کردند و کشته شدند و میدانستند برای چه میمیرند، دلشان خوش بود که زندگی و مرگ شان معنی دارد. اما چند نفر مثل ایکار، به دلیل بی عقلی خودشان، در دریای جهل غرق شدند ؟ شب فرا رسید. شهر در خوابی بیمار گونه و تب آلود فرو خفت. من هم از خیر تراموا گذشتم و از کنار بنای یاد بود «میکیوویچ» رد شدم و پای پیاده راه خانه را در پیش گرفتم. « نه ! نه همه اش تقصیر کتاب ها بود .... از این به بعد بیشتر مراقب خواهم بود ....»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 27