مجله نوجوان 251 صفحه 29

دوستها دو تا دوست پس از سالها به هم رسیدند. اولی از دومی پرسید: راستی حال بچههایت چطور است؟ دومی جواب داد: والله یکیشون ازدواج کرده اما بقیه حالشون خوبه! مهمان مردی هنگام غروب به خانهی یکی از اقوامش رفت تا یک امانتی به او بدهد. اقوام او اصرار کردند که شام را پیش آنها بماند. مرد شام ماند. بعد از شام میخواست خداحافظی کند که اقوام اصرار کردند بماند و کمی صحبت کنند و میوه و چایی بخورند. آخر شب هم اصرار کردند که چون دیروقت است همانجا بخوابد. مرد خوابید. فردا صبح زود میخواست به خانه برود که اقوام اصرار کردند صبحانه را با نان سنگک داغ خشخاشی با آنها صرف کند. او صبحانه را خورد و بعد از صبحانه بلافاصله بلند شد. اقوام گفتند: کجا؟ حالا ناهار تشریف داشته باش. مرد گفت: خیلی ممنون! اگر اجازه بدهید میروم. بچهها توی ماشین منتظرند! دیوار شاکی: آقای قاضی این همسایهی ما همیشه نصفه شبها با مشت میکوبد به دیوار خانه. هم حواسم را پرت میکند هم اعصابم خرد میشود. قاضی: مگر شما آنوقت شب چه کار میکنید که حواستان پرت میشود؟ شاکی: شیپور تمرین میکنم. در و پنجره ساز مردی که شغلش در و پنجرهسازی بود به خواستگاری میرود. از او میپرسند: شغل شما چیست؟ یارو برای اینکه کلاس بگذارد میگوید: ویندوز نصب میکنم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 251صفحه 29