مهدی طهوری
ماجراهای نسیم
نمره انضباط در روز قیامت
را میکردم. همیشه هم فکر میکردم چه جوری میرود خانه؟ تا اینکه یک روز رفتم که بند کفشها را گره
بزنم، دیدم کفش بدون بند پوشیده. تا برگشتم، جلویم خانم حساب را دیدم که به طعنه گفت کفشهای بندی دوست داری، نه؟»
کلاس منفجر شد و همه منتظر ماجرای بعد شدند. نوبت گچ کاری صندلی معلمها بود و من ماجرا را تعریف کردم. قضیه از این قرار بود که یکی از بچهها به اسم سپیده گچها را پودر میکرد، میریخت روی میز و صندلی معلمها که وقتی میآیند بنشینند گچی شوند. معلمها کم کم عادت کردند و هر روز با دستمال میز و صندلیشان را پاک میکردند و مینشستند. سپیده به من گفت:
«نسیم فکری به نظرت نمیرسه؟»
گفتم: «چرا.» لبههای صندلی چوبی بود. من لبهها را قشنگ با گچ سفید کردم. معلمها روی صندلی را خوب پاک میکردند اما حواسشان به لبهها نبود. اولین معلم که آمد سر کلاس و نشست، یک کم جا به جا شد، پشتش پر از خطهای گچی شد، پر رنگ و اساسی. من از ابتکار خودم خوشم آمد و روزهای بعد هم صندلیها را گچی کردم. تقریباً همۀ معلمها گچی شده بودند که یک روز احساس کردم یک
امام جماعتمان کفشهایش را جفت میکرد و داخل نمازخانه میرفت. همین که نماز را شروع میکرد، من میرفتم بندهای کفشش را به هم گره میزدم. اول بند هر کدام از کفشها
را گره میزدم، بعد هر دو تا را به
هم گره میزدم. هر روز هم این کار
در دورۀ راهنمایی یک خانمی ناظم ما بود به اسم خانم «حساب» که بچهها بین خودشان صدایش میزدند یوم الحساب. من اولش تعجب میکردم که این اسم چه معنایی دارد. از بچهها که پرسیدم، جواب دادند یک آدمی است که عین روز قیامت همه چیز را میآورد جلوی چشمت. روزی که نوبت دادن نمرۀ انضباط شد، من فهمیدم که واقعاً یومالحساب اسم خوبی برای خانم حساب است. دفترش را باز کرد و عین روز قیامت به هر کسی گفت چه کار کرده و هر چی خودمان یادمان رفته بود، یادمان آورد. از همه بدتر این است که از خودمان میخواست تمام ماجراها را تعریف کنیم. اگر کسی هم تعریف نمیکرد کاری نداشت، فقط از نمرۀ انضباطش کم میشد. بچهها هم که این را میدانستند، با آب و تاب شلوغ کاریهاشان را تعریف میکردند. وسط تعریف ماجراها قهقهۀ بچهها به هوا بلند میشد. نوبت که به من رسید، خانم حساب گفت: «وای وای وای! خیلی پروندهات سنگینه. بند کفش گره میزنی! صندلی معلم رو گچ کاری میکنی! از دیوار مهدکودک پایین میپری! شغال رو سر این و اون میریزی! خب تعریف کن ببینم.»
و من اول از بند کفش گفتم: «ما ظهری بودیم و سر ظهر نماز جماعت داشتیم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 191صفحه 26