مجله نوجوان 43 صفحه 5

این مسافر در دنیای من چه می کند ؟ چرا ایرانی نیست ؟ صدای نوجوان رویای او را به هم می ریزد . اگر می شه نوار بیاید اول ، آخه یکبار گوش دادم ... عجله دارم . باید برم به یک فروشگاه که پر از اسباب بازی است . می خوام سوغات بخرم . باندهای عقب و جلوی ماشین می لرزد . صدای خنده چند کودک و سپس زنی با لهجه افغانی سکوت بین او و مسافر کوچک را پر می کند : صبور جان دلمان برای تنگ شده ننه جان . سعی کن برای همیشه برگردی . اسمت رو برای کلاس رفتن نوشته ام . شرافت هم دوست داره بره کلاس . اما می ترسه. می گه با یک چشم نمی شه کلاس رفت . برای من پای مصنوعی آوردند اما برای شرافت ندارند . اگه تونستی براش یه چشم از ایران بیار ... یه چشم کوچک . *** برای اولین بار چراغ تابلوی راهنمایی و رانندگی قرمز می شود . قلبش طاقتش را از دست می دهد . تنها چشم واقعی اش می سوزد . مغازه های پیاده رو توجه نوجوان را جلب می کند . نوجوان صدایش می زند : همین جا ، اگر امکان داره نوار من رو بدید میخوام پیاده بشم . معلوم نمی شود با چه عجله ای نوار کاست را می گیرد و کرایه ای می دهد و پیاده می شود . سفر خیلی کوتاه بود . میان رهگذاران پیاده رو او را می بیند . به درون مغازه ای پر از عروسکهای بزرگ می رود و مستقیم به سمت عروسک دارا و سارا که لباس مردان و زنان بلوچی به تن دارند رفته و به سارا خیره می شود . چراغ تابلوی راهنمایی و رانندگی سبز می شود . اشک از چشم چپ او سرازیر می شود . آن سوی پنجره در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در کنار پنجره اتاق بود اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد . آنها ساعتها با یکدیگر صبحت می کردند ؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتش با هم حرف می زدند . هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی را که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقی اش توصیف می کرد . بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرونی ، جانی تازه می گرفت . این پنجره، رو به پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقی اش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد . یک روز صبح ، پرستاری که برای شستشوی آنها آب آورده بود ، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند . مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد . آن مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند . در عین ناباوری ، او با یک دیوار مواجه شد. مرد، پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقی اش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: " شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود حتی نمی توانست دیوار را ببیند " . ترجمه : سارا طهرانیان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 43صفحه 5