مجله نوجوان 44 صفحه 4

داستان حمید قاسم زادگان آقا دایی مهربان .... با ورود به صحن مسجد محله مان به راحتی می توان او را دید؛ از توی قاب عکس فلزی بزرگ، به روی همه لبخند می زند. گرد و خاک بر روی آن و حتی دیگر قابها دیده می شود. تعجب کردم که چرا حاج مهدی هنوز به سراغ من نیامده است. راستش الان چند سال می شد که به توصیه مادرم به حاج مهدی کمک می کریم. نماز عشاء که تمام شد، امام جماعت برای سخنرانی بالای منر رفت. فرصت خوبی پیش آمده بود. به بهانه کمک کردن به آبدارخانه رفتم. حاج مهدی با کتری بزرگ آبدارخانه توی استکانهایی که تا نصف آن چای ریخته بود، آب جوش اضافه می کرد. سلام کردم. حاج مهدی با خوشرویی سرش را که مملو از موهای سفید بود بالا آورد و جوابم را داد. - سلام آقا مجید، چطوری پسرم؟ خوب شد اومدی، دنبالت می گشتم. این پا و آن پا کردم و گفتم: - حاج مهدی اومدم برای کمک. اجازه بدی این سینی چای رو ببرم برای مردم. او کتری را دوباره روی سماور گذاشت و با سر اشاهر کرد: - نه ممنون پسرم. خدا خیرت بده، من خودم می برم، فقط تو زحمت بکش و قندون رو پشت سر من به اونایی که چایی بر می دارن تعارف کن. *** .... وقتی سخنرانی امام جماعت تمام شد، همه رفتند و تازه آن موقع بود که برادر کوچکترم سعید، وارد مسجد شد. حاج مهدی دستی به روی موهایش کشید و گفت: - اگر خسته نیستید شما دو تا استکانها را جمع کنید، تا من هم روی فرشها یک جارو بکشم. بعد می تونید برید. من فرصت را مناسب دیدم، به همین خاطر پرسیدم. - حاج مهدی پس تزئین مسجد و تمیز کردن قابها چی می شه؟ تا چند روز دیگه دهه فجر شروع می شه. اگه شما و آقای پیشنماز اجازه بدید، من می خوام امسال از بچه های محله استفاده کنم. اگه شما بگید زود کار را شروع می کنیم. حاج مهدی از جارو کشیدن دست کشید. سعید در ادامه صحبتهای من گفت: - بابام می گه چون محله ما اول انقلاب بیشترین شهید رو داده ما هر سال باید با شکوه تر از سال قبل به یاد اونها باشیم. حاج مهدی با سر صحبتهای سعید را تایید کرد: - بله بابات کاملا درست می گه، خدا شما رو حفظ کنه، شما دو تا هم مثل خدا بیامرز آقا مجتبی قلب مهربونی دارید. یادمه سالها قبل وقتی هم سن و سال شما بودف قبل از ماه رمضان اینجا می یومد و به من توی نظافت مسجد برای ماه مبارک کمک می کرد. من بلافاصله پرسیدم: - حاج مهدی! چرا شما اینقدر دایی مجتبی رو دوست داردی و همیشه اون رو شهید مهربون اسم می برید؟ حاج مهدی لبخندی زاد و گفت: - ای ناقلا، آخر سوال کردی! اما این یک رازه، که اتفاقا بعد از بیست سال می خواستم برای شما دو برادر بگم. سعید دوباره پرسید: - راز؟ اون چیه؟ حاج مهدی لبخندی دوباره زد و به طرف آبدارخانه رفت و آرام گفت: - شما دو تا هفت، هشت سال بعد از شهادت او ن خدا بیامرز به دنیا اومدید، حالا همی جا بنشینید تا براتون یه یادگاری از آقا مجتبی بیارم تا حرفهام رو ثابت کنم. ... طپش قلبم ناگهان زیاد شد. به قاب عکس دایی مجتبی نگاه کردم. مثل همیشه بود. وقتی حاج مهدی برگشت، سعید باقی مانده فرشها را جارو کرده بود. توی دست حاجی یک بطری سفید که مقداری پنبه روی دهانه آن گذاشته شده بود دیده می شد. سعید نزدیک تر آمد و گفت: - من می دونم این چیه، کوکتل مولوتفه! شیشه را از دست حاجی گرفتم. پنبه روی دهانه بطری بوی نفت می داد، اما توی بطری مقداری آب بود، پرسیدم: - حاجی، من شنیدم باید توی بطری بنزین باشه، با آب که عمل نمی کنه! حاجی نگاهی به عکس دایی مجتبی کرد و گفت: - خدا رحمتش کنه. آقا مجتبی همیشه با این نوع کوکتل مولوتف به مقابله با سربازهای شاه می رفت. او می گفت اگه بترسند بهتر از اینه که زخمی یا کشته بشن. اونا ایرانی و برادر ما هستند .... حاجی قطره اشکی که روی صورتش آمده بود را پاک کرد و ادامه داد: - این آخرین بطریش بود، که متاسفانه سربازهای جلاد شاه با تیر زدنش ... و نتونست پرتابش کنه. - *** ... وقتی به خانه برگشتیم، احسا س می کردم آدم دیگه ای شده ام. مثل اینکه مهربونی، عشق و فداکاری برایم به بهترین نحو معنی شده بود. مادر سفره را پهن کرده بود و انتظار ما را می کشید. با دیدن بطری توی دست من طاقت نیاورد و آرام اشک ریخت. دلم برای دایی مجتبی تنگ شده بود. به طرف اتاقم رفتم و بطری را درون قفسه کتابخانه در کنار کتابهای یادگاری دایی جا دادم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 44صفحه 4