مجله نوجوان 45 صفحه 12

داستان پهلوانی خسرو آقایاری پهلوان رضا گرجی دوزکاشانی (قسمت دوم) پهلوانان کاشی که حساب کار دستشان آمده بود و خود را حریف این مرد نیرومند نمی دیدند، میدان را کر کردند. شب بعد قاصدی از طرف حاکم کاشان، طومار پهلوان یزدی را برای تعیین تکلیف به یک یک زورخانه ها می برد و پهلوانهای بزرگ کاشان، طومار پهلوان محمد مازار را مهر می کردند. توی زورخانه گذر حبیب بن موسی علیه السلام همه غمگین بودند. پهلوان پیر مشهدی محمد علاف با کمر خمیده لب گود نشسته بود و دعا می کرد. چشمان چهلوان مثل دو کاسه خون شده بود. صدای لرزان پیرمرد که زیر سقف زورخانه می پیجید، همه را متاثر می کرد. پهلوان با صدای بغض کرده می گفت: "یعنی بین این همه پهلوان، این همه جوانمرد، کسی پیدا نمی شه جواب پهلوان یزدی رو بده؟ فردا جواب مردم رو چی باید بدیم؟ چط.ر جلوی مرد مسر بلند کنیم؟ وقتی که این خبر به شهرهای دیگه برسه؟ چی به ما میگن؟ حتما میگن توی شهر کاشون یه مرد پیدا نشد جواب پهلوان محمد مازار رو بده! این واسه ما ننگه. نکنه پهلوانهای کاشون منتظر وایستادن تا من پیرمرد با این کمر دولا و دستهای لرزان برم کشتی بگیرم؟ یا شاید هم انتظار دارین من هم بعد یه عمر عزت، برای اینکه ذلیل شدنم رو نشون بدم، مهره بازوی پهلوان یزدی رو مهر کنم. کجا رفته غیرتتون؟! اینجا کاشونه، سرزمین پهلوان نظر کاشی، پهلوان میرزا بیک کاشی، پهلوان حسین پکو، پهلوانیهایی که پیش فلک سر خم نکردن. پهلوانهایی که از دست پیران و بزرگان و لنگ کشتی گرفتن. از استادم سیندیم که پهلوان نظر، سی سال کاسه بند آیینه به زانو بست و در کشتی با هیچ پهلوانی زانو به زمین نزد. حالا ما باید اینطوری پیش مردم خوار و ذلیل بشیم؟ مامور حکومتی که طومار به دست زیر سردم ایتساده بود گفت: "پهلوان زودتر تکلیف منو معلوم کنین. من باید زودتر برای حضرت حاکم خبر ببرم. همه پهلوانای کاشون یان طومار رو مهر کردن. فقطپهلوان این زورخانه مونده. حضرت حاکم هم فرمودن پیر کشتی این شهر، مشهدی محمده، ایشون باید تکلیف پهلوان یزدی رو معلوم کنه. یا کسی رو تعیین کنه که با او کشتی بگیرهف یا خودش هم طومار رو مهر کنه." پهلوان یدالله بالای گود زیر گوشی با چند نفر از نوچه هایش پچ پچ می کرد. عباسعلی نوچه پهلوان زیر گوشش گفت: "فرصت خوبیه پهلوان، شما اینو به مشهدی بگین. باید پهلوان رضا رو به میدان فرستاد. کسی از پس این غول بر نمیاد. پهلوان رضا هم که زمین بخوره، لااقل دلمون خنک می شه و این همه منمف منم نمی زنه. بهترین فرصت واسه این که رضا رو از میدون بدر کنیم و از سکه بندازیمش همینه." همینطور که مهدی داشت حرف می زد، یدالله بلند شد و گفت: "پهلوان! همه فرمایشات شما بالای سر، درست می فرمایید.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 45صفحه 12