مجله نوجوان 45 صفحه 24

قصه های کهن نبرد رستم با افراسیاب (قسمت آخر) مروری بر گذشته بیژن، پسر گیو پهلوان، که برای جنگ با گرازان از ایران به جانب ارمان رفته بودف بر اثر نیرنگ گرگین، پسر میلاد به جشنگاه منیژه، دختر افراسیاب، رفت. منیژه ب دیدن بیژن یک دل نه صد دلف عاشق و دبلاخته او شد و بیژن را با خودش به کاخ پدر خود، افراسیاب برد. افراسیبا وقتی از حشور آن جوان ایرانی در کاخش آگاه شد، او را دستگیر و در چاهی ژرف و تاریک زندانی کرد. از آنطرف در خاک ایران، گیو، پدر بیژن خبر گم شدن پسرش را به رستم رساند و از او برای نجات بیژن، یاری خواست. رستم نیز با تنی چند از پهلوانان در جامه بازرگانان برای نجات بیژن به طرف توران حرکت کرد. او در شهر ختن با دیداری که با منیژه داشت توانست چاهی را که بیژن در آن گرفتار بود بیابد و آن جوان رنج دیده ایرانی را نجات دهد. بعد از آن رستم از بیژن و منیژه خواست تا با هم به ایران بروند اما بیژن که از افراسیاب، شاه توران ستم فراوان دیده بود از رستم خواست تا در جنگ با افراسیاب حضور داشته باشد. این بود که بیژن به اتفاق منیژه با رستم و سپاهیانش در خاک توران ماندند و آماده فرصتی شدند تا بر افراسیاب بتازند و دمار از روزگارش در آورند. وقتی که شب به نیمه رسید، رستم و بیژن و آن هفت پهلوان که همراه رستم بودند با شمشیرهای برهنه و بران به طرف کاخ افراسیاب حمله کردند. رستم با نیروی بازویش بند و قفل درها را در هم شکست و سر نگهبانان کاخ افراسیاب کاخ افراسیاب را یک یک از تن جدا کرد. آنگاه رو به بارگاه افراسیاب کرد و گفت: ای مرد ناپاک! منم رستم زابلی، پسر زال که از ایران برای آزادی نوه ام بیژن به این دیار آمده ام. برخیز که وقت آسایش و دوران شادی ات به سر رسیده و روزگار غم و دربدری از راه رسیده است، من با بیژن به اینجا آمده ام تا انتقام او را از تو بگیرم. بیژن نیز که از افراسیاب ستم فراوان دیده بود، رو به جایگاه افراسیاب ایستاد و خروش بر آورد: ای ترک بد گوهر خیره سر! اینک وقت آن است که از من بترسی و با تخت و تاجت خداحافظی کنی. چو افراسیاب این سخنها شنید همه جامه بر تن ز بس غم درید افراسیاب دستور داد تا همه راهها را بر جنگجویان ایرانی ببندند و کسی را زنده نگه ندارند اما هر کس از سپاه توران جلو می آمد، رستم سرش را با تیغ تیز جدا می کرد و خونش را می ریخت. ز هر سو خروش تکاپوی خاست ز خون ریختن بر درش جوی ساخت هر آنکس که آمد ز ترکان به راه زمانه تهیه کرد از او جایگاه گرفتند بر کینه جستن شتاب از آن خانه بگریخت افراسیاب رستم که دید افراسیاب از میدان جنگ فرار کرد و ناپدید شد، رو به سپاهش کرد و گفت: به هوش باشید که دیر یا زود افراسیاب با لشکری گران به جنگ ما خواهد آمد. وقتی که شب به پایان رسید و خورشید تابان سر از کوهستان در آورد، افراسیاب لشکری آماده ساخت و به طرف سپاه ایران تاخت. وقتی که افراسیاب به نزدیکی سپاه ایران رسید، با دیدن آنهمه جنگجوی آمادهف سخت هراسان شد و به ناچار دو سپاه رو در روی هم ایستادند. آنگاه رستم، سوار بر رخش، چرخی گرداگرد سپاهش زد و به افراسیاب گفت: فغان کرد کای ترک شوریده بخت که ننگی تو بر لشگر و تاج و تخت تو را چون سواران دل جنگ نیست ز گردان لشگر تو را ننگ نیست آیا تو این داستان کهن را شنیده ای؟ که شیری نترسد ز یک دشت گور نتابد فراوان ستاره چو مور چو اندر هوا باز گسترد پر بترسد ز چنگال او کبک نر نه روبه شود ز آزمودن دلیر نه گوران بسایند چنگال شیر چو تو کس سبکسار، خسرو مباد چو باشد دهد پادشاهی به باد بدین دشت و هامون تو از دست من رهایی نیابی به جان و به تن

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 45صفحه 24