مجله نوجوان 49 صفحه 10

قصه های امام لبخند زیبا هوا سرد بود. برف مثل پارچه سفیدی روی همه کوچه ها و خانه های جماران پهن شده بود. گاه گاه صدای قارقار کلاغی سکوت را می شکست. مرد، که از کارکنان خانه امام بود، همسرش را همراه خود آورده بود تا امام در گوش فرزند کوچکش اذان و اقامه بگوید. ولی انگار نوزاد به خاطر سردی هوا تب کرده بود و گریه می کرد. زن، بی تاب بود. هم خوشحال از زیارت امام و هم نگران از گریه شدید فرزند. زمان ملاقات فرا رسید. مرد و زن داخل اتاق شدند. با شنیدن صدای گریه نوزاد، چهره امام در هم رفت. مرد گفت: "آقا ببخشید! هر کاری می کنیم، ساکت نمی شود." امام با مهربانی گفت: "بچه را بدهید به من." زن، نوزاد را به امام داد. امام صورت بچه را نزدیک چشمهایش گرفت. او بچه ها را خیلی دوست داشت، چون آنها پاک و بی گناه اند. بعد، آهسته در گوش راست نوزاد اذان گفت: "الله اکبر..." همین که امام شروع به گفتن اذان کرد، نوزاد آرام و آرامتر شد. وقتی امام اذان و اقامه را گفت، مادر، بچه اش را در آغوش گرفت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 49صفحه 10