مجله نوجوان 55 صفحه 13

حرارت زیاد ضرب می گرفت و ورزش یا میانداری حاج قاسم سراج اجرا می شد. بیرن زورخانه حسن کالسکه چی را به کناری انداخته بود و مرتب با شلاق اسب را می زد. به زورخانه رسیده بودند، اما حسن همانطور اسب را می زد و مستقیم به طرف زورخانه هی می کرد. اسب با سرعت از چهارچوب در زورخانه گذشت و در و دیوار آن را خراب کرد و کالسکه تا کمر وارد زورخانه شد. مرشد و ورزشکاران، بهت زده به کالسکه نگاه می کردند که دار و دسته حسن با چوب و چماق به داخل ریختند و تا ورزشکاران متوجه بشوند که چه خبر است، کتک مفصلی به مرشد زورخانه و ورزشکاران زدند و مرشد را مجبور کردند که برا ی حسن به ضرب و زنگ بزند. ماجرای آن روز و داستان کالسکه حسن و کتک خوردن مرشد و ورزشکاران زورخانه دانگی، مثل صدای توپ در تهران پیچید. دیگر خیلی از زورخانه ها از ترس حسن و دار و دسته اش برای او به ضرب و زنگ زدند و او را با نام پهلوان حسن صدا می زدند. تنها جایی که مقام پهلوانی او را قبول نداشتند، زورخانه پامنار می آید. ورزشکاران زورخانه که از این ماجرا با خبر شدند، خودشان را آماده درگیری می کردند، اما پهلوان سید ابراهیم آنها را به آرامش دعوت می کرد. خبر تقاضای کشتی حسن، از سید ستون، نوچه پهلوان حاج سید حسن رزّاز در همه تهران پیچیده بود. جمعیت زیادی از مردم و ورزشکاران تهران در زورخانه پامنار جمع شده بودند که ببینند سرانجام این ماجرا به کجا ختم می شود و سید ابراهیم با این جوان پرمدعا چه می کند. هنوز ورزش شروع نشده بود که حسن وارد زورخانه پامنار شد. عده ای از افراد شرور هم پشت سر او بودند. معلوم بود که خودشان را برایدرگیری آماده کرده اند. سید ستون و سید تقی زینتی قبلا لخت شده بودند و آماده ورزش بودند. حسن و چند نفر از نوچه هایش لخت شدند. ورزش شروع شد . پیرمرد خیلی خونسرد بود. مثل اینکه اصلا حسن و نوچه های شرورش را ندیده است. میانداری ورزش بین سید ستون و سید تقی تقسیم شد و هر چه که حسن چشم غره رفت و متلک گفت، کسی به او توجهی نکرد. بعد از شنا و میل، سید ابراهیم پا زد، نرم و سبک مثل رقص باد پا می زد. پای اول، پای دوم، پای تبریزی، پای آخر و بعد هم، سید تقی گفت:" ناز جوون شیرینکار" و همه چرخیدند. دست آخر سید دعا کرد و جمعیت آمین گفتند. بعد از دعا سید می خواست از کوه بالا برود که حسن داد زد: "پیرمرد، پس چی شد؟" سید سر جایش ایستاد و گفت:" چی می گی باباجون؟" حسن دوباره داد زد:" کشتی رو می گم، پس کشتی ما چی می شه؟ امروز باید تکلیف ما معلوم بشه، این شهر بیشتر از به پهلوان نمی خواد. این جمعیت همه برای دیدن کشتی ما اومدن. نکنه ترسیدی و جا زدی پیرمرد؟!" سید خنده ای کرد و گفت:" نه جوان، نترسیدم، من نمی خواستم جلوی این جمعیت کسی رو شرمنده کنم، ولی حالا که خودت این طور می خوای، عیبی نداره." یکی از نوچه های حسن از پای گود گفت:" آقا رو، چقدر هم از خودش مطمئنه، فکر کرده که یل سیستان و سام نریمانه!" چند نفری با هم خندیدند. بالاخره و مبارز رو در روی هم قرار گرفتند و دست در دستهای هم گذاشتند. مرشد آرام با سر انگشتانش، ضرب ریز می گرفت و گل کشتی می خواند: در فصل بهار سبزه و ابر خوش است غریدن شیر شرزه با ببر خوش است با پیر هر آن زمان که کشتی گیری پیوسته به کار کشتی ات صبر خوش است دو کشتی گیر فرو کوبیدند و کشتی به داوری حاج سید تقی زینتی شروع شد. حسن از همان اول به طرف پهلوان پیر حمله کرد، اما مثل این که با کوه برخورد کند، مجبور می شد که عقب بنشیند. طرفداران حسن شلوغ می کردند و مرتب برای او صلوات می فرستادند. پیرمرد با حوصله حمله های حسن را دفع می کرد. یک بار پهلوان پیر پایش را جلو با دست محکم بر پایش کوبید. حسن که از این کار او عصبانی شده بود، همین کار را تکرار کرد. پیرمرد کمرش را صاف کرد و ایستاد. حسن به شدت به طرف پاهای او حمله کرد و پای چپ پهلوان را از بالای ران محکم در بغل گرفت ؛ اما پیرمرد محکم ایستاده بود و هر چه حسن تالاش می کرد، نمی توانست او را حرکت بدهد. پهلوان با صدای بلند داد زد :" مواظب باش پرتاب نشی جوان!" حسن با همه قدرتش تلاش می کرد که پیرمرد را از زمین بلند کند، ناگهان پیرمرد یا علی گویان جوان را با پایش به بالای گود پرتاب کرد. حسن مثل پر کاه از زمین کنده شد و همچون توپ در یکی از غرفه ها با کمر به زمین افتاد و بیهوش شد. جمعیت که از پیروزی پهلوان پیر از سر از پا نمی شناختند. پشت سر هم صلوات می فرستادند. نوچه های حسن مثل این که آب رفته باشند، خودشان را در بین جمعیت مخفی می کردند. پهلوان متفکر، لب گود نشسته بود. به دستور او، آبدارچی زورخانه و چند نفر دیگر جسن را بلند کردند، شانه هایش را مالیدند و آب به سر و صورتش زدند و او را به حال آوردند، اما هنوز حسن از شدت ضربه گیج بود و ناله می کرد. آبدارچی زورخانه قند آب را قاشق قاشق در دهان جوان می ریخت کمی که حالش بهتر شد، باصدایی شبیه به ناله گفت:" آخه پیرمرد، تو این همه زور و قدرت رو از کجا آوردی؟ چه جوری تونستی اینطوری منو پرت کنی؟!" سید لبخندی زد و گفت:" جوان من نمی خواستم جلوی این مردم تو رو خوار و خفیف کنم، اما تو خودت خواستی. حالاگوش کنین تا ماجرایی رو براتون تعریف کنم، تا همه بفهمن که پهلوانی به قلدری و گاوزوری نیست." ادامه دارد ....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 55صفحه 13