مجله نوجوان 55 صفحه 28

داستان امپراطور نوشته:برایان جادسن ترجمه: عارفه عنایتی دیوید کنترل تلویزیون را که دشات برنامه مصاحبه خودش با خبرنگار ویژه شبکه CNN را نشان می داد برداشت و آن را خاموش کرد. اقای پارکر که از این کار پسرش شگفتزده شده بود به سمت دستگاه ویدئو که چراغش با خاموش شدن تلویزیون روشن و خاموش میشد رفت و دکمه OFF آن را فشار داد:"مگه نمِیخواستی مصاحبهات را ضبط کنی؟!" خانم پاکر هم که به اندازه آقای پارکر متعجب بود در حالی که جلوی تلویزیون ننشسته بود و داشت به طوطی دیوید دان می داد گفت:" حتما پسرم خسته است و خوابش می آمد ، مهم نیست، ما میتوانیم فیلم مصاحبه را از خود شبکه بگیریم." طوطی هم چند بار گفت:" شبکه شبکه ، شبکه" دیوید با صدای گرفته جواب داد:" ما هیچ فیلمی را از هیچ جایی نمی گیریم." زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر به سمت تلفن رفت و به نمایشگر ان نگاه انداخت. - "تام اوان است. حتما برنامه را دیده و میخواهد به تو تبیرک بگوید." دیوید شانه بالا انداخت طوطی خود را به در و دیوار قفس کوبید:" تبریک. تبریک. تبریک" تلفن همچنان زنگ میزد. لحن صدای آقای پارکر کمی تند شد:" نمیخواهی جواب تلفن را بدهی؟!" دیوید که حالا کاملا عصبانی به نظر میرسید با لحن سردی گفت: "من دروغگو هیچ دوستیای ندارم!" همین طور هم شایعهسازها و حسودها! هیچ کاری هم نکردم که نیاز به تبریک داشته باشد. زنگ تلفن قطع شد. دیوید به سمت اتاق خوابش حرکت کرد. اما چند قدم که رفت، برگشت و رو به پدر و مادرش در حال یکه لحن صداش التماس گونه بود گفت:" میتوانم مثل زمانی که سر فیلمبرداری بودم به مدرسه نروم و با معلم خصوصی درس بخوانم." آقای پارکر دست پسرش را گرفت و او را کنار خودش نشاند "چه اتفاقی افتاده پسرم؟" و بعد گفت:" میخواهیم مثل دو تا مرد با هم صحبت کنیم." مادر گفت :" حتما توی مدرسه اتفاقی افتاده. البته من به دوستهای دیوید حق میدهم که به او حسودی کنند." تلفن دوباره زنگ خورد،مادر دوباره به سمت تلفن رفت و به نمایشگر ان نگاه کرد. این بار آقای کوبین کارگردان لیلوید بود. آقای کوبین به پدر و مادر دیوید تبریک گفت و اضافه کرد که دیوید بچه باهوش و با استعدادی است و اگر تمایل داشته باشد میتواند در آینده به یک ستاره تبدیل شود و گفت که اگر آنها تمایل داشته باشند او میتواند از دیوید یک فوق ستاره بسازد. خانم و آقای پارکر از تلفن آقای کوبین بسیار خوشحال شدند اما این بار هم دیوید حاضر نشد که با تلفن صحبت کند. پدر و مادر دیوید مجبور شدند بگویند دیوید خوابیده است. دیوید ناراحت بود. در آن لحظه حتی سری ویدیویی فیلمهای جیمز باند، هدیه آقای کوبین که تلفنی وعده اش را به پدر و مادر او جیمز باند، هدیه آقای کوبین که تلفنی وعدهاش را به پدر و مادر او داده بود، هدیهای که مدتها آرزویش را داشت خوشحالش نکرد. تلفن برای بار سوم به صدا درآمد. دیوید این بار نتوانست از جواب دادن به تلفن امتناع کند. پدرش گوشی را برداشت و او نمی توانست روی حرف پدرش حرفی بزند. تام اوان بود. برخلاف تصور مادر دیوید برای عرض تبریک نبود که به دیوید زنگ زده بود. تام بدون هیچ مقدمهای در حالی که خیلی هیجان زده بود گفت:" کار رابی به عمل جراحی کشیده من خیلی وقتت را نمیگیرم. میخواستم بدانم ما میتوانیم امپراطور را از تو قرض بگیریم." امپراطور اسم طوطی سخن گوی دیوید بود. دیوید گیج و منگ در حالی که سعی می کرد بین عمل جراحی رابی و طوطیاش، امپراطور ارتباطی پیدا کند پرسید :" منظورت از ما یعنی تو و ...؟" - "جبهه سبز. منو بچههای جبهه سبز" - "متوجه منظورت نشدم. گروه سبز! ببینم شما میخواهید امپراطور را آزاد کنید؟" امپراطور با شنیدن اسم خودش واکنش نشان داد :" کیه؟کیه؟ کیه؟" تام اوان که انگار خیلی هم حوصله توضیح دادن نداشت آه کوتاهی کشید و گفت " تو چرا این قدر پرتی؟" مگر نمیدانی که خانواده رابی توانایی پرداخت پول عمل جراحی او را ندارند؟ جبهه سبز قصد راهاندزای یک بازار مکاره را دارد. ما میم خواهیم از امپراطور برای تبلیغات استفاده کنیم. فکر کردیم این طوری پول بیشتری جمع میشود." دیوید با خودش فکر کرد چرا باید به رابی، پسری که از نظر او نفر اول شایعهسازها بود، کمک کند. دیوید حق داشت، رابی حرفهای زیادی پشت سر دیوید زده بود. شایعه لباس هم کار خود او بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 55صفحه 28