مجله نوجوان 55 صفحه 29

تام گفت:" میتوانی به گروه ما ملحق بشوی. گروه حتما به تو نشان لیاقت میدهد." دیوید بیاختیار گفت:" نمیتوانم شایعه لباس را فراموش کنم." تام با خونسردی اظهار بیاطلاعی کرد. دیوید کلافه شد:"رابی شایعه کرده بود که من موقع رفتن به مکان فیلمبرداری لیاسهای کهنه و قدیمیام را می پوشم تا آقای کویین و تهیهکننده فیلمش برای من لباس تازه و شیک بخرند. لیاسهای مارک دار، باروت می شود؟" تام سکوت کرد. دیوید از سکوت تام خجالت کشید. حتی از تعریف کردن این شایعه هم سرخ می شد تام با همان لحن سرد همیشگیاش گفت:" به هر حال امپراطور طوطی تو است. تصمیم گیرنده تو هستی. اما اگر نظر من را بخواهی، میگویم عمل قلب رابی خیلی مهم تر از شایعه لباس است. دیوید از کوره در رفت.. "ولی تنها شایعه او نیست. او و دوست های مسخرهاش همه جا را پر کرده اند که آقای سبرتی و بقیه معلمها به خاطر آقای کویین به من نمره الف دادهاند. آنها نمیدانند که برا یمان درس خواندن در حالی که ساعتها فیلمبرداری داشتیم چه قدر سخت بود. من به همه قول داده بودم که از پس هر دو کار بر بیایم. آنها به من حسودی کردند. من تحمل هیچکدام آنها را نداردم." تام از سر بیحوصلگی دوباره آهی کشید و گفت:" ببینم بهتر نیست این حرفها را بذاریم برای بعد؟" الان موضوعی که اهمیت دارد موضوع مرگ و زندگی رابی است." دیوید سکوت کرد. تام منتظر جواب بود و وقتی دید که دیوید هیچ حرفی نمیزند ادامه داد:" بسیار خب دیوید من فردا صبح دوباره با تو تماس میگیرم تا آن موقع تصمیمت را بگیرد." و بعد گوشی را گذاشت. دیوید همان جا کنار تلفن نشست و سرش را در دستانش گرفت. امپراطور گفت:" کی بود؟ کی بود؟ کی بود؟" "تام اوان، امپراطور! منی خواست تو را دلقک سیرک کند تا خرج عمل این پسر ، ... رابی را درآورد." امپراطور دوباره خودش را به در و دیوار کوبید :" رابی ... رابی ... رابی" دیوید به پدر و مادرش که در حال تماشای تلویزیون بودند شب به خیر گفت و به اتاق خوابش در طبقه دوم ساختمان رفت و روی تخت خوابش چهار طاق دراز کشید. در آن لحظه وجودش پر از تنفر بود و هیچ دوست نداشت به رابی که مسبب ناراحتیهای اخیر او بود کمک کند. اما احساس کرد فکری مانند لوکوموتیو دوران بچگیاش روی مغزش راه می رود و با سر و صدای زیاد سوت میکشید. ... اگر رابی بمیرد چه؟ و باز فکر کرد . حتما گروه سبز راهی پیدا میکنند. پلکهای دیوید سنگین شده بودند اما خواب از آنها فرار می کرد. فکر رابی تمام ذهن او را مشغول کرده بود و نمیگذاشت بخوابد. بالاخره بعد از فکر و خیالهای زیاد بود که دیوید خوابش برد. دیوید در خواب دید که موهای طوطیاش ریخته و دیگر قادر به حرف زدن نیست و هر بار که سعی میکند حرف بزند جز صدای قار قار کلاغ چیزی از حنجرهاش خارجنمیشود. دیوید اقای کویین را دید که داشت برانکاردی را حمل میکرد. روی آدمی که بر برانکارد خوابیده بود با ملحفه سفیدی پوشیده شده بود . آقای کوبین جلوی دیوید توقف کرد و در حالی از نگاه کردن به صورت دیوید امتناع میکرد خطاب به او گفت:" من از بازیگرهایی که در زندگی معمولیشان هیچ شباهتی به نقششان ندارند بیزارم. تو در فیلم من نقش یک پسر فداکار را بازی میکردی اما حالا به من ثابت کردی که خیلی سنگدل هستی." دیویددر حالی که میلرزید ملحفه را کنار زد اما به جای این که رابی را ببیند چهره خودش را دید. در این لحطه با فریاد از خواب پرید و با هیجان و دلهره به اطراف نگاه کرد. آفتاب همه جا را پوشانده بود و صبح شده بود. سر میز دیوید هیچ علاقهای به خوردن نهار نداشت و تمام مدت فکر می کرد که آیا امپراطور توانسته است به تام و گروهش کمک کند یا نه ... آقای پارکر گفت "چرا خودت نمیری و سری به آنها نمی زنی؟" دیوید خیلی دلش می خواست، اما از روبه روشدن با بچههای مدرسه می ترسید و هنوز ذرهای از دلخوری روزهای پیش در دلش مانده بود. مادر گفت:" من میخواهم بروم و به مادر رابی سر بزنم. میتوانم تو را هم به مدرسه برسانم." آقا و خانم پارکر دیوید را به رفتن تشویق کردند. توی مدرسه جمعیت زیادی برای کمک کردن به رابی جمع شده بودند اما بیشتر از آنها نه به خاطر امپراطور که برای دیدن "بازیگر معروف" و آشنایی نزدیک با این پسر خوشقلب آمده بودند. دیوید در میان هیاهوی جمعیت فکر کرد که هیچ چیز جز سلامتی رابی اهمیت ندارد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 55صفحه 29