مجله نوجوان 58 صفحه 4

داستان حق و حقدار اسحاق قریشی از شخصیّتهای ثروتمند عراق در کوفه، دختری داست به نام ارینب که از جهت جمال و کمال و ادب نمونه بود و بسیاری از جوانانی که سرشان به کلاهشان می ارزید. آرزوی همسری با او را داشتند. وقتی معاویه، پسرعموی این دختر عبدالله سلام را به عنوان عامل خود در عراق برگزید، آوازهء این خانواده در خاندان معاویه در افتاد و نزدیکان ایشان از اسحاق و دخترش ارینب سخن بسیار می گفتند. یزید هوسباز هم با اینکه زنی به نام ام خاله داشت بس که دربارهء زیبایی و کمالات ارینب و خوبی خانواده اش شنیده بود، سخت به این دختر مایل شد و به فکر افتاد که از او خواستگاری کند. در این میان ناگهان خبر رسید که ارینب به همسری پسرعمویش عبدالله سلام درآمده است و یزید که مدّتی در این باره فکر کرده بود، از ناکامی و حسرت بی قرار شد و به پدرش معاویه گفت: « دیگر یزید از دست رفت و اگر ارینب را به دست نیاورم، دیوانه خواهم شد.» برای کسی چون معاویه با آن موقعیّت خاص خیلی دردناک بود که پسرش را این طور دلباخته و ناکام ببیند و نتواند چاره کند.امّا معاویه که مردی خونسرد و مکّار بود و زود عصبانی نمی شد و خشم خود را دیر آشکار می کرد، به یزید گفت :« بی قراری نکن و صدایش را در نیاور تا حرف بر سر زبانها نیفتد! اینجا کسانی را داریم که بتوانند نقشه ای بکشند و کار را درست کنند» . عمروعاص و دیگران برنامه ای تهیّه دیدند و ناگهان عبدالله سلام را به شام دعوت کردند و در دمشق با تشریفات وا حترامات زیاد از او استقبال کردند و معاویه بیش از اندازه او را گرامی داشت.مدّتی او را در شام نگاه داشتند و به او فهماندند که چون معاویه به شخصیّت و لیاقت تو اعتماد دارد می خواهد دختر خودش را به تو بدهد و تو را از نزدیکان خود کند. عبدالله سلام به امام علی و فرزندانش اردات داشت؛ ثروتمند و بی نیاز هم بود، امّا طمع نزدیک بودن به مرکز قدرت و خلافت او را خام کرد و از این خبر خوشحال شد و دیگر نتوانست دل از این اشتیاق بردارد و دائم چشم به راه بود. معاویه خودش چیزی نمی گفت و تنها با جانم و عزیزم با عبدالله سلام صحبت می کرد،ولی آنها که کارچاق کن بودند به عبدالله فهماندند که:« معاویه نباید دخترش را به تو عرضه کند، تو باید با یک وضع لایقی خواستگاری کنی.» و عبدالله جرأت نمی کرد و عاقبت راضی شد و در نامه ای بسیار سنجیده به معاویه از دخترش خواستگاری کرد. جواب را کارچاق کنها آوردند که بله معاویه قبول کرده و از خدا می خواسته، حالا مانده است این که خود دختر هم قبول کند. بعد از چند روز خبر آوردند که دختر راضی شده و گفته:« من هم عبدالله سالم را می خواهم؛ ولی اشکالش در این است که دختر خلیفه نمی تواند در خانه هوو داشته باشد!» عبدالله هم که طمعکار شده بود، پا به بخت خود زد و در محضری که فراهم شده بود زن زیبا و جوان خود را طلاق داد ولی نگران بود که با چه رویی و چه عذری ارینب را از این مطلب آگاه کند. کارچاق ها گفتند:« این کار هم با ما! کاری می کنیم که نه کسی از تو گله کند و نه شرمندگی پیدا شود.» فوری به دستور یزید طلاقنامه را به مرد زاهد و سخنور و قاضی شام ابودردا سپردند و با دوازده هزار دینار طلا و هدیه های چشمگیر او را به عراق روانه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 58صفحه 4