مداد رنگیهای من
وارد کلاس میشوم،دلم هوای سالهای کودکیام را میکند. انگار چیزی در دلم ریشه میدواند،چیزی از جنس وطن. چیزی که بوی خاک نم خورده و کوچههای تنگ و باریک کودکیام را میدهد.
سبز است؛ هم رنگ سبزی سبزه سفره هفت سین، انگاری که من سال را باید پیش از رسیدن نوروز نو کنم. تازه میشوم و سفید به رنگ دلهای بزرگ تک تک نوجوانههای این مرز و بوم.
***
مدت کوتاهی از سفر میگذرد!
سفری از آن سوی نیمکتها به این سو. رو به روی شاگردان مشتاق میایستم و قرمزی مدادهایشان، خون غروری به صورتم میدواند و به نوجوانیام سفر میکنم. چه حسهای قشنگی؛ سبز،سفید، قرمز
با خودم میگویم؛ آیا این بچّهها هم در آینده خاطرات من را خواهند داشت؟
دوست دارم آنها از این دنیای سیاه و سفید فاصله بگیرند. دنیایی که دفترهای سفیدش سیاه میشوند و کتابهای سیاهش در دلهای سفیدشان از بر میشود. میخواهم مداد رنگیهایم را از کیف بیرون بیاورم و این سه حس زیبا را با آنها نقاشی کنم.
خاطرات من از مدرسه پر است.
از سرودهایی که هر کدام دنیای است رنگی.
پُرم از کاغذهای رنگی که باید قیچی شوند و به جان روزنامه دیواریهای راهرو بچسبند. عکسها، گلها و تزئیناتی که به هر مناسبت باید بر سر و روی مدرسه خاطراتم بچسبانم تا هیچ وقت هیچکجای این خاک،کلاسی را سپید و سیاه نبینم و نبینیم.
باید مداد رنگیها را برداشت: سبز، سفید و قرمز.
با آنها میخواهم تمام کتابهایی را که خواندهام،از نو بخوانم و زیر تک تک واژههای مهمش خط بکشم
ایمان: سفید
مهربانی: سبز
ایثار: قرمز
و هزار واژه دیگر.
شما هم مدادهایتان را بیاورید تا زیر صفحههای زندگی یک امضاء سه رنگ،یک پرچم پرافتخار بکشیم!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 59صفحه 3