داستان
کاوه کهن
عباس در
کربلایی
دیگر بود
اولین باری بود که تنها میآمد. چهار سال
پیش وقتی پدر بود با هم میآمدند و دست پدر
را میگرفت و کوچه نصرت را تا انتها میرفتند
تا به تکیه حاجی برسند. چراغانیهای در و
دیوار و بوی اسپند و گلاب که با هم مخلوط
شده، برایش آشنا بود اما این بار همه چیز
تازگی خاصی داشت. پسری ده ساله کنارش
ایستاده بود و با زنجیری که به کمر بسته
بود بازی میکرد. صدای جیرینگ جیرینگ
رشتههای زنجیر را دوست داست. داخل تکیه
صدای بلندگوها کمیآزار میدادند اما به آنها
عادت کرد. آرام از میان جمعیت رد شد و در
گوشهای جا گرفت. همان جایی که هرسال با
پدر میآمد و وقتی جایی را نمیدید، حوصلهاش
سر میرفت و میگفت: « بابا بریم خونه، پیش
مامان » اما باز هم آن صدا به گوشش رسید.
صدای گرم و مخملی قشنگی که همه را ساکت
کرد. پیرمرد شال سبزی به کمر بسته بود، با
کلاهی نمدی میان حلقه حاضران ایستاده بود
و دست چروکیدهاش را زیر ریشهای برفیاش
گذاشته بود و میخواند: «هرکه دارد هوس کرب
و بلا بسم الله» مردی از میان جمع گفت : «خدا
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 12