مجله نوجوان 09 صفحه 4

داستان دیوید سوان نویسنده: ناتانیلهاوئورن/مترجم: دلارام کارخیران ما از اتفاقاتی که زندگی مان را زیر و زبر می­کنند کم می­دانیم. اغلب این اتفاقات بیخ گوشمان می افتد ولی نتیجه آنها یا اینکه از کجا آمدهاند و به کجا رفتند برایمان روشن نیست. اگر ما تمام تغییرات احتمالی آینده مان را می­دانستیم، زندگی پر از ترسها و امیدها و شوق ناامیدیها می­شد و شاید علت اینکه از آینده بی خبریم رسیدن به ساعتهای آرامی است که داریم. در واقع من وقتی سرگذشت دیوید سوان را مطالعه می­کردم به این فلسفه بافیها رسیدم. ما چیز زیادی از سوان نمی­دانیم جز اینکه او در بیست سالگی برای گرفتن شغلی در فروشگاه عمویش از خانه شان به طرف بوستون به راه افتاده بود. دیوید یک آدم معمولی از یک خانواده خوب ولی معمولی بود که تحصیلات معمولی متوسطه را پشت سر گذاشته بود. بعد از یک پیاده روی طولانی از صبح زودترتا نزدیک ظهر،آن هم در یک روز گرم تابستانی، دیوید خسته، دنبال جایی خنک می گشت که زیر سایه یک درخت، پاهایش را دراز کند

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 09صفحه 4