مجله نوجوان 105 صفحه 4

داستان حامد قاموس مقدم در چشم دیگران امشب شب آخر بود .هشت شب قبل را نتوانسته بود در مرکز باشد ؛ در نقطه ای که همه ببینندش . همه تحسینش کنند و به هنرنمایی اش آفرین بگویند ! حتی نتوانسته بود یک زنجیر به دست بیاورد و لااقل در صف زنجیر زنان قرار بگیرد . شب قبل هم زنجیر کوچکی را که در ته کیسۀ زنجیرها پیدا کرده بود مجبور شد به نوۀ حاج اکبر بدهد . خیلی ناراحت شده بود چون خود حاج اکبر دو زنجیر در دست گرفته بود . خیلی دلش می خواست یک روز بتواند علم بیست و یک تیغۀ هیئت را بلند کند تا همه بفهمند که او از همه قوی تر است ولی همیشه علم بین بچّه های باشگاه بدن سازی شعبانی دست به دست می شد . یک شب آن قدر برای به دست آوردن پرچم تقلّا کرد که کار به زد و خورد کشید و بدتر از همه وقتی موهای ژل زده اش حسابی به هم ریخته بود حسن آقا به همراه خانواده اش و البته زهرا دخترش از آنجا رد شدند و وحشیگری را به وضوح در اعمال و رفتار او مشاهده کردند ولی چه می شد کرد ؛ وقتی جلوی هیئت قدم برداری و پرچم بزرگو سبز رنگ در دست تو باشد و باد در آن بیفتد وتاب خورد احساسی به آدم دست می دهد که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست . کم کم صدای سنج و طبل و نوحه کم می شود وصدای تحسین و قربان صدقه وآفرین جای آن را در مغز آدم می گیرد . زنجیر که همه می توانند بزنند ولی فقط یک نفر می تواند پرچم جلوی هیئت را در دست بگیرد ! امشب دیگر باید زودتر می رفت تا حسابی از شب آخر استفاده کند . برای آخرین بار جلوی آینه رفت . همه چیز مرتب بود ولی دانه ای سفیدی که روی پیراهن مشکی اش به چشم می خورد قابل چشم پوشی نبود . موهایش شوره زده بود و بعد از شانه زدن به روی پیرهنش ریخته بود . به موهایش که دقیقتر شد فهمید که اوضاع خیلی بحرانی است . فرصتی برای حمام رفتن نبود . لباسش را درآورد وسرش را زیر شیر دستشویی شست . تا موهایش را خشک کرد و دوباره شانه زد و آمادۀ رفتن شد کمی دیر شده بود . وارد حیاط مسجد شد . پرچمها و کتلها بین بچّه ها تقسیم شده بود ، بزرگترها ، زنجیر به دست از شبستان مسجد بیرون می آمدند فهمید که طبق معول ابتدا زنجیرها را به بزرگترهای مسجد داده اند . وقتی وارد شبستان شد عدّه ای از بچّه ها دور مش محمد ، خادم مسجد جمع شده بودند او داشت باقیماندۀ زنجیرها را پخش می کرد . به زور از لای همه جلو رفت و وقتی به مش محمد رسید ، مش محمد کیسۀ خالی را جلویش تکان داد وگفت : "تموم شد ! برین سینه بزنین !" خدا را شکر که سینه ودست . مال خودشان بود وگرنه حتماً باید آن را هم می دادند به حاج اکبر و حاج اصغر و نوه هایشان ! از بلندگوی بیرون مسجد صدای آشنایی شنید ؛ مصطفی بود ؛ برادر بزگترش .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 105صفحه 4