مجله نوجوان 105 صفحه 14

دختران گلدونه به من عاجز توجه کنید صبح که از خواب بیدار شدم ، فکم در حال انفجار بود ؛ از بس که دندانهایم را به هم فشار داده بودم . در مدرسه مان جشنی بر پا بود ، جشنی برای کمک به خانواده های کم بضاعت دوستانم ، قرار بود که آنها کارهای دستی و غذاهای خانگی آماده کنند . و در مدرسه به فروش بگذارند . ما برای این جشن ، ده روز زحمت کشیده بودیم ، یعنی اگر راستش را بخواهید ، من برای این جشن ، ده روز زحمت کشیده بودم ! برگزاری جشن ، یک موافق و دهها مخالف داشت . تنها موافق برگزاری جشن ، معلم امور تربیتی ما بود ، اما خانم مدیر معتقد بود که مدرسه جای درس خواندن است ، نه جای امور خیریه ، خانم ناظم معتقد بود که این کار نظم مدرسه را به هم می ریزد و معلمها از اختصاص دادن ساعتهایشان به این برنامه ، ناراضی بودند . با این حال ، خانم معلم امور تربیتی برنده شد و موضوع را سر کلاسها مطرح کرد . بچّه ها هم که از خدا خواسته ! همه استقبال کردند . آنها از ساعتهای آزاد و همچنین از وقت تلف کردن و روده درازی دربارۀ دیگران لذت می بردند ! نتیجه این شد که من ماندم و برنامۀ جشن ! و تازه آنجا بود که فهمیدم دچار درد بی درمانی به نام مظلوم نمایی شده ام ! روز اول از دوستانم کمک خواستم وآنها طفره رفتند . برای همین خودم به تنهایی دست به کار شدم . خانم معلم امور تربیتی هم کمکی نکرد او فکر کرد که ما بچه ها می توانیم کار را به سادگی مدیریت کنیم ولی نمی دانست که بچّه ها همکاری نمی کنند . روز اول قلکم را شکستم و با کلی مصیبت از مادرم اجازه گرفتم تا برای خرید کردن ، بیرون بروم ، کلی کاغذ رنگی و وسایل تزئینی خریدم ، بعلاوۀ چسب و میخ ! چکش را هم از جعبۀ ابزار پدرم کش رفتم و روز بعد ، افتان و خیزان ، بارها را به دوش کشیدم و به مدرسه رفتم . دو ساعت اول هر روز ، کلاسهای ما برای آماده شدن برای جشن ، تعطیل بود ، خانم معلم امور تربیتی به یک تلفن اکتفا کرده بود . - اوضاع خوب پیش می رود؟ - بله ! همین ! من مجبور شدم تنهایی ، کف سالن را تمیز کنم و وسایل تزئینی را به سقف بزنم ، درست کردن غرفه ها هم مصیبتی بود ! نمی دانم چرا ، ولی حتی دلم نمی خواست از کسی کمک بگیرم . دوست داشتم دوستانم رنگ و روی پریده ام راببینند و به کمک بیایند ! ولی آنها که علم غیب نداشتند و من هم که حسابی لج کرده بودم . گویی کسی به من می گفت : تو آدم مظلوم و بی دفاعی هستی که همۀ کارها به گردنت افتاده و باید آنها را به بهترین نحوی انجام بدهی ! شب اول تا صبح از کمر درد نخوابیدم . پوست دستهایم از بس که زمین را سابیده بودم ، نازک شده بود و سرم گیج می رفت ! نه روز بعدی به همین منوال ادامه پیدا کرد . من نمی توانستم حال خودم را درک کنم ، فقط می دانستم که دیوانه وار دوست دارم کسی به من توجه کند و از من احوالپرسی کند . برای همین یک جور بیمار گونه ای کار می کردم . . . سالن مرتب شد . غرفه ها آماده شدند و بالاخره روز جشن فرا رسید ، روز قبل از آن دیدم که روی مقوایی نوشته اند ، به همت بچه های مدرسه . . . حالم بد شده بود ، برای همین صبح روز جشن ، فکهایم درد می کرد . از بس که دندانهایم را به هم فشار داده بودم . ده روز تمام ، یکه و تنها کار کرده بودم و هیچکس به من توجه نکرده بود ، حالا هم مثل همۀ برنامه های گروهی ، کارها به اسم همه تمام شده بود و . . . رفتم مدرسه ! همه خوشحال بودند . جشن بچه ها را تحت تأثیر قرار داده بود . همه چیز عالی پیش می رفت ، ولی من کلافه بودم ، تصمیم را گرفتم ، رفتم جلوی معلم امور تربیتی ایستادم و گفتم خانم اجازه . . . و تا لاپی ! خودم را به زمین انداختم . می خواستم فکر کند از فرط خستگی غش کرده ام و به من توجه کند ، ولی . . . . او متوجه قلابی بودن غش شد ، دستی به پشتم زد وگفت : بلند شو ! ادا در نیاور ! تو حق نداری جشن بچه ها را خراب کنی . . .و رفت به نظرم حق با او بود !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 105صفحه 14