مجله نوجوان 114 صفحه 31

داستان زد. نفس عمیقی کشید و به آرامی­عقب رفت. راکت با صدای مختصری به سمت آسمان هجوم برد. سرعتش سرسام آور بود و کاملاً بی نقص به نظر می­رسید. تام با نگرانی به آسمان چشم دوخته بود. راکت در آسمان اوج گرفت و به یک نقطۀ کوچک تبدیل شد، سپس به سمت زمین آمد و سقوط کرد. تام بی اختیار به طرف نقطه­ای که راکتش سقوط کرده بود، شروع به دویدن کرد. صدای مجری شنیده می­شد که داشت امتیاز شرکت کنندگان را از اولین نفر می­خواند، هیچ کدام از این اعداد و ارقام برایش مهم نبود. فقط می­خواست نتیجه کار خودش و اِد را بداند. وقتی اسم او را از بلندگوها شنید. ایستاد و گوشهایش را تیز کرد: اِد مالوویچ، سیصد و پنجاه و نیم متر. جمعیت یک صدا فریاد کشید و تشویق کرد. هیچکس نتوانسته بود به سیصد متر برسد. تام راکتش را از روی زمین برداشت و ناگهان احساس کرد تنهاترین آدم آن جمع است. همه دور اد جمع شده بودند و شوخی می­کردند و می­خندیدند. جمله­ای که از بلندگوها پخش شد، او را در جا میخکوب کرد: تام پری، سیصد و پنجاه متر. بی اختیار به طرف گوشه­ای از زمین مسابقه به راه افتاد. سپس ایستاد و مسیرش را عوض کرد. سیصد و پنجاه متر. یعنی نیم متر کمتر از اد. به سمت جعبه ابزارش رفت و همۀ وسایلش را با دقت در آن چید. حتی خودش هم از این دقت و ظرافتی که در این لحظات مرگبار به خرج می­داد، متعجب بود. ناگهان دستی را روی شانه­اش احساس کرد. دلش نمی­خواست با پدرش روبرو شود ولی مثل اینکه چارۀ دیگری نداشت. رویش را برگرداند و اِد را دید که با چشمهایی مهربان و قدر شناس به او خیره شده­ است. او گفت: ممنون تام، خیلی متأسفم که برنده نشدی. اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد که دیگران هم دورش جمع شدهاند. یکی از پسرها گفت: خوب، دوم شدن زیاد هم بد نیست. دخترک موبور گفت: کاری که کردی فوق العاده بود. هر دوی شما خیلی حرفه­ای هستید. یکی دیگر از پسرها گفت: وقت داری کمی­در مورد ساختن راکت با هم صحبت کنیم؟ دلم می­خواهد راهنمایی­ام کنی. دخترک گفت: دوست دارم راکتی بسازم که به جای سقوط کردن پرواز کند. همگی خندیدند. تام احساس آسودگی می­کرد، گفت: خوب، هر وقت خواستید می­توانید روی من حساب کنید. اِد گفت: دوستان، همگی برای چای و شیرینی در خانۀ ما دعوتید. آنجا می­بینمتان. تام سر تکان داد دلش می­خواست حرفی بزند اما نمی­توانست. به بچّهها که هرکدام به طرفی می­رفتند، خیره شد. احساس خوشایندی داشت. احساسی که کمتر تجربه­اش کرده بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 114صفحه 31