مجله نوجوان 124 صفحه 9

در کوچه باغ حکایت می گویند درویشی بی گناه را به تهمت دزدی زندانی کردند. شب که شد، حاکم شهر، پیغمبر صلّی الله و علیه و آله را به خواب دید که به او گفت: «مرا خداوند فرستاده است تا به تو بگویم که دوستی از دوستان من در زندان توست، برخیز و او را بیرون آور!» حاکم از خواب برخاست و سر و پا برهنه به در زندان دوید و فرمان داد درویش را آزاد کنند. سپس از او عذر خواهی کرد و گفت: حاجتی بخواه.درویش گفت: ای امیر،کسی که خداوندی چنین دارد که نیمه شب تو را از بستر گرم، پا برهنه به اینجا می کشاند، آیا رواست که از دیگری حاجت بخواهد؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 124صفحه 9