مجله نوجوان 124 صفحه 19

هارون داشت به چیزی فکر می کرد ما هرچه سعی کردیم نفهمیدیم به چی فکر می کند،شما به قیافه یهارون دقت کنید،به نظر شما او به چی فکر می کند؟ بهلول ادامه داد:اگر خانه ناشته باشم که فرش را در آن پهن کنم مجبور می شوم که فرش را به سمساری بفروشم. روی کهنه... سماور کهنه...کابینت... در...پنجره...نعل کهنه.... می خریم... هارون که این دفعه دیگه داشت تمام وجودش می سوخت کلید خونه ی بالای شهرش را به بهلول داد. بهلول کمی فکر کرد و گفت: آخه آدم توی خونه تنهایی چی کار کنه... اگه شما دخترتون رو به همسری من در بیارین می شه توی اون خونه زندگی کرد.... هارون بدجوری قات زد و فقط یک جمله گفت: مردک ... فقط اون شونه منو بده... و از آن زمان به بعد اعلام شد که هیچ کس شانه اش را به دیگری ندهد و هر کسی از شانه ی خودش استفاده کند. ای خواهر. .. با پشنگ خان و بچهها ناهار پاشین بیاین اینجا... مه که با هم این حرفها رو نداریم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 124صفحه 19