مجله نوجوان 124 صفحه 26

داستان حامد قاموس مقدم اولین یادداشت! شروع خوبی بود! آنقدرها که فکر می کردم سخت نگذشت. شاید مرا زیادی ترسانده بودند ولی بر خلاف همۀ آن حرفها نه اتفاق وحشتناکی افتاد، نه دود سیاه همه جا را فرا گرفت و نه داوی جونز و کنت دراکولا به سراغم آمدند. از دیگ و سیخ داغ و میخ کردن در چشم هم خبری نبود. همان اوّل مادر بزرگم را دیدم که روی صندلی خود نشسته است و بافتنی می بافد. مثل همان قدیمها که من با گلولههای نخش بازی می کردم و او به من می گفت: پیشته! و من بلند بلند می خندیدم. یک خانمی هم جلو آمد و دست انداخت گردنم و مرا غرق بوسه کرد. من اول خجالت کشیدم ولی مادر بزرگ گفت: مادرم است. خیلی خوشحال شدم. عکسش را دیده بودم ولی با عکسش خیلی فرق می کرد. در بیشتر عکسهایی که از او دیده بودم مریض بود ولی حالا خیلی سالم و خندان بود. خلاصه دردسرتان ندهم، اینجا همه هستند، پدر، پدر بزرگ، خواهر کوچکترم جنی.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 124صفحه 26