مجله نوجوان 138 صفحه 7

جرالد همۀ این چیزها را می­دانست ولی در روز تولّد شش سالگی­اش به خودش قول داده بود که خودش را غافلگیر کند. او تصمیم داشت پدر و مادرش را پیدا کند. برای این کار از مدّتها قبل تلاش کرده بود تا به پرونده­اش دست پیدا کند و آدرس محلّی را که در آن پیدا شده بود به دست بیاورد. خیابانهای شهر خیلی شلوغ بود و هنوز هم در جاهایی از شهر آثار ویرانی باقی مانده بود. در کنار خرابهها اغلب، ساختمانهای بزرگی دیده می­شد که چون جرالد بلد نبود بیشتر از 12 بشمرد نفهمید آن ساختمانها چند طبقه هستند. در فیلمها دیده بودکه وقتی بچهّها گم می­شوند به سراغ پلیس می­روند و پلیس آنها را به خانههایشان می­رساند. مردی را که به نظرپلیس می­رسید از دور دید و برایش دست تکان داد. مرد فوراً خودش را به جرالد رساند. جرالد آدرسی را که از لای پرونده برداشته بود. به مرد داد. مرد، قدری به جرالد نگاه کرد و لبخند زد. مثل خواهر ماریا! مرد به جرالد گفت: به دنبال خانه ات می­گردی؟ و جرالد به علامت تأیید سرش را تکان داد. مرد، دست جرالد را در دستش گرفت. دست مرد بزرگ و گرم بود. دستان پرقرت مرد به جرالد احساس امنیت می­داد. آنها از چند خیابان گذشتند و مرد در بین راه قصّۀ دخترک کبریت فروش را برای جرالد تعریف کرد. با اینکه جرالد قبلاً کارتون دخترک کبریت فروش را دیده بود ولی متوجه داستان نشده بود. وقتی داستان به جایی رسید که دخترک از سرما یخ زد، مرد احساس کرد که جرالد دست او را فشار می­دهد و نمی­خواهد رها کند. جرالد بعد از مدتی احساس کرد که می­تواند به مرد اعتماد کند. او پیش مرد اعتراف کرد که از نواخانه فرار کرده است و به خودش قول داده است که در روز تولّدش به خودش هدیه بدهد. مرد لبخند زد. مثل خواهر ماریا. او به جرالد گفت که می­خواهد برایش اعتراف کند و جرالد بعد از این اعتراف فهمید آن مرد هم روزگاری در نواخانه زندگی می­کرده­است و بعدها که بزرگ شده است به دانشگاه رفته و حالا یک پلیس است. جرالد دستی به شکمش کشید و مرد فهمید که گرسنه است. آنها در گوشهّ پیاده رو نفری یک هات داگ خریدند و خوردند و دوباره به راه افتادند تا اینکه جرالد خودش را در مقابل یک ساختمان ویران پیدا کرد. مرد به جرالد گفت: خُب! رسیدیم! آدرسی که تو داری مال اینجاست! جرالد به خرابهها نگاه کرد. نمی­دانست چه سؤالی باید بکند. اشک در چشمانش جمع شد. مرد خم شد و او را در آغوش کشید. مرد برای جرالد توضیح داد که این خرابهها هم قبلاً یک نواخانه بوده است و بعد از زلزله بچّههای بسیاری در آن مردهاند و تنها چند بچّه از جمله جرالد زنده پیدا شدهاند. آن مرد ادامه دادکه جرالد را سالها قبل در مقابل یک کلیسا پیدا کردهاند و به نواخانه آوردهاند و در واقع آدرسی که در پروندۀ جدید جرالد بود. آدرس همان نواخانه ای بود که جرالد در آن زندگی می­کرد. وقتی جرالد سرش را از روی شانههای مرد برداشت صورت مهربانی را دید که به او لبخند می­زد. خواهر ماریا با لبخند او را در آغوش گرفت و با مرد مهربان که او هم مثل خواهر ماریا لبخند می­زد به سمت نواخانه به راه افتادند. جرالد چند چیز دیگر هم فهمید. یکی اینکه آن مرد از صبح مانند یک فرشتۀ نگهبان مواظب جرالد بوده است تا اتّفاقی برایش نیفتد و دیگر اینکه آدمهای مهم زندگی جرالد زیاد شده بودند و او خودش را غافلگیر کرده بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 138صفحه 7