مجله نوجوان 138 صفحه 20

ماجراهای آقای آبی آبی کمرنک در حسرت خواب شبها که خورشید خانوم محترم این ور زمین را رها می­کرد تا به از ما بهتران آن ور زمین رسیدگی کند، اشباح و افکار و مشکلات مختلفی مانند خوره به جان آقای آبی می­افتاد و مانند«آل» که در قدیم می­گفتند زنهای زائو را می­کشد، خرخرۀ آقای آبی را می­چسبید و نمی­گذاشت بخوابد.« آل » بی­مروت مدام بیخ گوش آقای آبی از مسکن و سوخت و هوا و ارزاق عمومی و لباس و هزینۀ مدرسه و عدم وجود امنیت و هزار تا چیز دیگر حرف می­زد و آقای آبی را وادار می­کرد که لحاف را پس بزند و برود در حیاط نقلی خانه شان قدم بزند. چند بار این کار را کرد ولی بعداً به گوشش رسید که وقتی درمیان آن حیاط نقلی آن واحد 5 طبقۀ بدون آسانسور 20 واحدی قدم می­زده­است. بیش از40جفت چشمی که او را می­دیدهاند پشت سرش گفتهاند که­آقای آبی باپیژامۀ راه راه، با همسرش­دچارمشکل شده و می­خواهند از هم جدا شوند. شبهای بعد آن « آل» بی مروت بعد از گوشزد کردن همۀ مسائل، این قضیه را هم بیخ­گوش آقای آبی یادآوری می­کرد و به ریش­آقای آبی که حتّی نمی­توانست برای قدم زدن هم بیرون برود هِرهِر می­خندید. آقای­آبی ته دلش آرزو کرد که اگر شده حتی در وسط بیابان لوت یا دشت کویر، باید یک خانۀ مستقل داشته باشد تا احساس استقلالی را که از سالها قبل از دست داده است دوباره به دست بیاورد و شبها بتواند با بیژامه راه راه در حیاط قدم بزند و به معضلات زندگی­اش فکر کند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 138صفحه 20