مجله نوجوان 14 صفحه 8

یاد دوست بر شاخههای نور خداوندا! شهدای عزیز این ملت را که برای تو و برای اعتلای دین تو جان باختهاند، در جوار اولیایت مخلد فرما و به بازماندگان آنان خصوصاً پدران و مادران،فرزندان و همسرانشان که برای رضای تو، فراق و دوری آنان را تحمل میکنند و پرچم مبارزه آنان را بر دوش گرفته و به پیش میروند صبر و اجر کرامت کن و فرزندان آنان را برای رأفت و مهربانی بیشتر به مادران داغدیده خود مهای فرما و جانبازان عزیز و پیروز و سرافراز ما را شفا عنایت کن و مفقودین و اسرا، این شیرمردان در بند را با سلامت و پیروزی به اوطان خود بازگردان و ما را خدمتگزار این ملت، و ملت را قدرشناس زحمات شهیدانمان گردان و شیرینی و حلاوت محبت و رضایت خود را به ما عنایت کن و دعای خیر حضرت بقیهالله ارواحنافداه را شامل حالمان گردان. صحیفه امام- جلد 20- صفحه 201 خداوندا! رحمت خود را بر این شهیدان جاوید،نثار فرما و جانباران، این شهیدان زنده را شفا و اخلاص و اجر عنایت نما و به بازماندگان آنان و خاندان و پرستاران اینان، صبر و جزای خیر مرحمت فرما و اسرا و مفقودین ما را صحت و استقامت و نجات بده و رزمندگان عظیمالشأن، این پشتوانههای جمهوری اسلامی را پیروزی و قدرت و شجاعت بیشتر، لطف فرما. صحیفه امام- جلد 19- صفحه 145 آشنای کوچه او آرام قدم برمیداشت. عصرها وقتی سایه خانهها توی کوچه میافتاد، او میآمد و از کوچه رد میشد. اولین باری که حسین او را دید، وقتی بود که موقع بازی، توپ به بدن او خورد. حسین رفت تا توپ را بیاورد. هنگامی که آن مرد میانسال روحانی را دید،با شرمندگی گفت: «ببخشید آقا!» مرد سری تکان داد و با لحنی محبتآمیز گفت: «سلام پسرم! اشکالی ندارد.» و این آغاز آشنایی حسین با آن مرد بود. مردی که ریشش کمی به سفیدی میزد و ابروهای کشیدهاش به چهره او زیبایی میبخشید. حسین دیگر میدانست هر روز عصر، او خواهد آمد. حتی یک روز به دوستانش گفت: «این آقا چقدر مهربان است!» وقتی میبیند ما بازی میکنیم، از کنار دیوار رد میشود تا مزاحم ما نشود» از آن روز به بعد، همه بچهها منتظر او بودند. وقتی او میآمد، همه به او سلام میکردند. او چون گلی شکفته میشد و با صدایی که بوی مهربانی داشت، جواب تکتک بچهها را میداد. ماهها گذشت. چند روز بود که دیگر آشنای کوچه نمیآمد. انگار دل بچهها برای او گرفته بود. آنها از خود میپرسیدند: «چرا آن مرد روحانی و مهربان دیگر نمیآید؟» و جواب این سؤال را وقتی فهمیدند که عکس او را روی کارتی دیدند. باورش سخت بود! این مرد روحانی و مهربان، حاجآقا روحالله خمینی بود و مدتی بود که در زندان شاه بهسر میبرد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 14صفحه 8