مجله نوجوان 14 صفحه 10

سنگ صبور (قصههای عامیانه) یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود، هرچه رفتیم راه بود، هرچه کندیم چاه بود، کلیدش دست حضرت جبار بود. یک مردی بود. یک زن داشت با یک ادختر. این اختره را روزها میفرستاد به مکتب پیش ملاباجی. هر روز که میرفت مکتب، سر راه صدایی به گوشش میآمد که: «نصیب مرده فاطمه!» اسم این دختره فاطمه بود. تعجب میکرد، با خودش میگفت: «خدایا خداوندا، این صدا مال کیه؟» چیزی به عقلش نمیرسید، ترسش میگرفت. یک روز امد به مادرش گفت: «ننه جون هر روز که از تو کوچه رد میشم، یک صدایی به گوشم میآید که «نصیب مرده فاطمه!» آن وقت پدر و مادرش گفتند که: «ما میگذاریم از این شهر میرویم» هرچه اسباب زندگی و خرت و خورت داشتند فروختند و راهشان را کشیدند و رفتند. رفتکند و رفتند تا به یک بیابانی رسیدند که نه آب بود نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی. اینها تشنهشان شده بود، گشتهشان شده بود. هرچه نان و آب داشتند همه تمام شده بود. در آن نزدیکی دیوار یک باغ بزرگی دیدند که یک در هم داشت. گفتند که: «ما میرویم این جا در میزنیم، یکی میآد آبی، چیزی بهمون میده.» فاطمه رفت و در زد. فوراً در باز شد. تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاً در نداشت. مادر و پدرش آنور دیوار ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر، پدرش گریه و زاری کردند،دیدند فایده ندارد. گفتند: «این جا حالا شب میشه، گاس باشه حیوانی، جک و جانوری بیاد، چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده میرویم به یک آبادی برسیم،» با خودشان گفتند: «این که میگفت: نصیب مرده فاطمه، شاید همین قسمت بوده!» دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد. بیشتر گشنهاش شد و تشنهاش شد. گفت: «بروم ببینم یک چیزی پیدا میشه، بخورم.» رفت مشغول گشت و گذار شد، دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم و دستگاه. رفت توی این اطاق، آن اطاق، هر جا که سر کرد، دید هیچ کس آنجا نیست. بالاخره از میوههای باغیک چیزی کند و خورد، بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح زود بیدار شد. باز رفت این ور و آنور را سرکشی کرد، دید توی اطاقها فرشهای

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 14صفحه 10