مجله نوجوان 14 صفحه 12

سیاهی این دختر رفت، از لای چفت در دید که فاطمه یک وردی را بلندبلند خواند و مثل این که یک کارهایی کرد. دو، سه روز دیگر هم رفت، گوش وایستاد تا این که ورد را از بر شد. روز سیونهم که فاطمه هنوز خواب بود، صبح زود، دختر کولیه بلند شد رفت در اطاق را باز کرد، رفت تو، دید جوانی مثل پنجه آفتاب آنجا روی تخت خوابیده. دختر ورد را که از بر بود خواند. دید یک سوزن روی شکمش است. آن را بیرون کشید. فوراَ تا کشید، جوان عطسه کرد. بلند شد، نشست و گفت: «تو کجا، اینجا کجا؟» آیا حوری، جنی، پری هستی یا دختر آدمیزادی؟ دختر کولی گفت: «من دختر آدمیزاد هستم.» جوان پرسید: «چطور اینجا امدی؟» دختر کولی تمام سرگذشت فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش برای او نقل کرد و خودش را به اسم فاطمه جا زد و فاطمه که خوابیده بود، گفت کنیز من است. جوان گفت: «خیلی خوب، حالا میخواهی زن من بشوی؟» دختره گفت: «البته که میخواهم، چه از این بهتر؟» آنها که مشغول صحبت بودند،فاطمه بیدار شد، دید که هرچه رشته بود، پنبه شده. آه از نهادش برآمد دستهایش را طرف آسمان برد و گفت: «خدایا، خداوندگارا، تو به سر شاهدی! همه زحمتهایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که میگفت: «نصیب مرده فاطمه، همین بود؟» بعد بیآنکه «آره» بگوید یا «نه»، کلفت دختر کولی شد و دختر کولی شد خانم و خاتون و فاطمه را فرستاد توی آشپزخانه. جوان فرمان داد، هفت شبانهروز شهر را آذین بستند و دختر کولی را گرفت. فاطمه هیچ چیز نمیگفت. کلفتی خانه را میکرد. تا این که زد و جوان خواست برود سفر. وقتی که خواست حرکت کند، به زنش گفت: «دلت چه میخواهد تا برایت سوغاتی بیاورم؟» دختر کولی گفت: «برای من یک دست لباس اطلس زری شاخه بیار.» بعد برگشت به طرف فاطمه و گفت: «تو چه میخواهی که برایت سوغاتی بیاورم؟» فاطمه گفت: «آقاجون من چیزی نمیخواهم، جانتان سلامت باشد.» جوان اصرار کرد، اونم گفت: «پس واسه من یک سنگ صبور و یک عروسک چینی بیاورید.» جوان، شش ماه سفرش طول کشید. دختر کولی هم هی فاطمه را کتک میزد و میچزاندش و این هم همهاش گریه میکرد. جوان از سفر برگشت و همه سوغاتیهای زنش را خریده بود، اما سنگ صبور را یادش رفته بود. نگو تو بیابان که میآمد، پایش خورد به یک سنگی، فوراً یادش افتاد که دختر کلفته ازش سنگ صبور خواسته بود. با خودش گفت: «خوب این دختره گفته بود، برایش نبرم، بد است.» برگشت، رفت توی بازار، پرسان پرسان. یک نفر دکاندار را پیدا کرد که گفت: «من یکی برایتان پیدا میکنم.» فرداش که

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 14صفحه 12