مجله نوجوان 14 صفحه 25

باور آچار فرانسه (داستان) علی قاسمی یک روز انبردست به او گفته بود که مگر توی خواب ببیند که میتواند پیچ خودش را باز کند. آخر او فقط میتوانست پیچهای دیگران را باز کند و در مواقع ضروری هم آنها را سفت کند. او یک آچار فرانسه بود. با خودش میگفت «گیرم که هیچ وقت این مشکل برای من به وجود نیاید. شاید همه پیچهایی که در من هست، نیازی به شل و سفت کردن نداشته باشند!» این فکر، آچار فرانسه رااذیت میکرد. او میدانست که با تمام امیدواریش به آینده، یک روز فرا خواهد رسید که ... آن روز خیلی زودتر از انتظار آچار فرانسه فرا رسید. در یک لحظه پیچی که دهانهاش را باز و بسته میکرد، کار خود را انجام نداد و درجا خشکش زد. روز سختی بود. آچار فرانسه نه به درد دیگران میخورد و نه اصلاً به درد خودش. دلش میخواست کارگاه را ترک کند و به انباری برود. بعد با خودش گفت: «آیا باید در انباری هم منتظر بمانم؟» و از فکر انباری به کل صرف نظر کرد. از سوی دیگر فضای کارگاه هر لحظه تاریکتر و تاریکتر میشد و آچار فرانسه به فکر چاره بود. او از بیکاری و بلاتکلیفی رنج میبرد. لااقل اگر پیچ دهانش خشک نمیشد، میتوانست با پیچها و آچارهای دیگر گفت و گو کند یا حتی با آنها بازی کند و سرگرم شود. پاک حوصلهاش سر رفته بود ایستاده بود و از دور بازی و گفت و گوی دیگران را تماشا میکرد. با خود گفت: «اگر این پیچ لعنتی دهانم باز میشد، من هم میتوانستم با آنها بازی و گفتوگو کنم. من اصلاً نمیتونم بفهمم که این پیچ چه مرگش شده!» انبرقفلی که همیشه کمتر توی بازی ابزارها شرکت میکرد و همیشه توی بازی به آچار فرانسه گیر میداد، لبخندهای فاتحانهای به لب داشت. البته آچار فرانسه، انبرقفلی را خوب میشناخت و چند بار به او کمک کرده بود. هرچه بود تا همین چند لحظه قبل یک آچار فرانسه بود. چشمانش سیاهی میرفت و تنها به پیچ خودش فکر میکرد. یاد صحبتهای انبردست افتاد: «مگر توی خواب ببینی! ...» یک لحظه انبردست در جلوی چشمش ظاهر شد ولی انگار که چیزی نگفت. توی خوابش، ناگهان دست به کار شد و خود را دو قسمت کرد. با کمال حیرت و ناباوری، به جایی، کسی یا چیزی فکر نمیکرد. او میدید که چگونه قسمت سالمش، دارد با پشتکار تمام، روی پیچ دهانش کار میکند. وقتی از خواب بیدار شد، پیچ دهخانش کارهایش را به درستی انجام میداد و آچار فرانسه، تعجب نکرده و خودش را باور کرده بود. بی سروصدا وارد بازی ابزارها شد. برای شوخی هم که شده میخواست وانمود کند که پیچ دهانش کار نمیکند. این جور بازیهای آچار فرانسه برای دیگران خیلی جذاب بود ولی این بار از هیچ کس صدایی در نمیآمد. بازی آنها، ساکت شده بود. آچار فرانسه به آرامی در وسط بازی قرار گرفت و به دور خود چرخید. با صدای ملایمی گفت: «کسی هست که پیچش نیاز به باز و بسته کردن داشته باشد؟» و همه ابزارها زدند زیر خنده. در هنگام بازی، یکی از ابزارها به انبرقفلی میگفت: «اون یک مغز قوی دارد که توانسته پیچ دهان خودش را باز کند!»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 14صفحه 25